۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
Googoosh
efrain 1
میگفتی بی تو هیچم
migufty bi to hicham
you were telling me that i'm nothing without you
با من بمون همیشه
ba man bemun hamishe
stay with me forever
نباشی من میمیرم
nabashi man mimiram
if you're not be here, i'll die
گل بی گلدون نمیشه
gol bi goldon nemishe
flower without flower-vase, it's impossible (it can't be)
Refrain 2
چه اشتباهی کردم
che eshtebahi kardam
what a mistake I made
حرفاتو باور کردم
harfato bavar kardam
that i believed your words
(2x)
Refrain 3
یه روز سرد پاییز
ye ruze sarde paeez
a cold day in autumn
گلدونتو شکستی
goldoneto shekasty
you broke your flower-vase
مثل عروس گلها
mesle aroose golha
like the bride of flowers
تو گلخونه نشستی
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
بادپا | BÂDPÂ | БАДПА

برنامه های این نشست به قرار زیر است:
۱- مقاله با موضوع: ?
۲- فیلم سینمایی " در امتداد شب " به کارگردانی: پرويز صياد
۳- ترانه ی " دو پنجره " با صدای:گوگوش
Собрание 5-89
Программа этого собрания включает:
1- Доклад по теме: ?
2- Фильм "Долгая ночь" ,режиссёр: Парвиз Сайяд
3- Песня " Два окна ", певица: Гугуш
2- Фильм "Долгая ночь" ,режиссёр: Парвиз Сайяд
3- Песня " Два окна ", певица: Гугуш
1. Доклад
По теме: ?
Докладчик: ?
По теме: ?
Докладчик: ?
2. Фильм
Название: Долгая ночь
Режиссёр: Парвиз Сайяд
برچسبها:
بادپا,
باشگاه,
زبان پارسی,
BÂDPÂ,
Club,
БАДПА,
Клуб,
Персидский язык
بادپا | BÂDPÂ | БАДПА

برنامه های این نشست به قرار زیر است:
۱- مقاله با موضوع: ?
۲- فیلم سینمایی " در امتداد شب " به کارگردانی: پرويز صياد
۳- ترانه ی " دو پنجره " با صدای:گوگوش
Собрание 5-89
Программа этого собрания включает:
1- Доклад по теме: ?
2- Фильм "Долгая ночь" ,режиссёр: Парвиз Сайяд
3- Песня " Два окна ", певица: Гугуш
2- Фильм "Долгая ночь" ,режиссёр: Парвиз Сайяд
3- Песня " Два окна ", певица: Гугуш
1. Доклад
По теме: ?
Докладчик: ?
По теме: ?
Докладчик: ?
2. Фильм
Название: Долгая ночь
Режиссёр: Парвиз Сайяд
برچسبها:
بادپا,
باشگاه,
زبان پارسی,
BÂDPÂ,
Club,
БАДПА,
Клуб,
Персидский язык
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
ترجمه و بازنویسیهای احمد شاملو
ترجمههای احمد شاملو از بحثبرانگیزترین فعالیتهای ادبی او به شمار میروند. این آثار در کنار ستایشگران منتقدانی نیز دارد. عدهای معتقدند شاملو به هیچ زبان خارجی تسلط کافی نداشته و ترجمههایش اغلب بازنویسی کار دیگران است. احمد شاملو در سالهای پایانی جنگ دوم جهانی، نوجوانی شانزده هفده ساله بود و به دلیل آنچه از سوی برخی منتقدان «گرایشهای شدید ناسیونالیستی» و از سوی آیدا سرکیسیان «فعالیتهای ضد متفقین» خوانده شده با گروهی که به فاشیستهای آلمان تمایل داشت همکاری میکرد. او سال ۱۳۲۱ به جرم این "فعالیتها" در تهران بازداشت، و اسفندماه به بازداشتگاه شوروی در رشت منتقل میشود. دوران بازداشت شاملو که تا پاییز ۱۳۲۳ ادامه یافت، باعث شد ادامهی تحصیل را رها کند و مشغول کار در یک کتابفروشی شود. شاملو هنگام دستگیری تازه کلاس سوم دبیرستان را پشت سر گذاشته بود. آشنایی احمد شاملو با زبانهای خارجی به همین دوران بازمیگردد، اما شاعر جوان چنان پرکار و غرق در فعالیتهای روزنامهنگاری شد که هرگز فرصت نیافت فراگیری زبان را به شکل آکادمیک و در موسسههای آموزشی دنبال کند. در دههی بیست خورشیدی فرانسوی زبان بینالمللی، به ویژه زبان اصلی شعر و ادبیات جهان به شمار میرفت. شاملو، آنچنان که سومین همسرش آیدا روایت میکند، از اوایل این دهه آموختن زبان فرانسه را در خانه شروع کرده است. او ۱۳۱۹ نیز به دلیل علاقهای که به آلمان و زبان آلمانی داشت کلاس سوم دبیرستان را رها میکند تا تحصیل را در هنرستان صنعتی ایران و آلمان ادامه دهد؛ اما انتقال پدرش به گرگان مانع این کار میشود.
احمد شاملو در گفتگو با ناصر حریری («هنر و ادبیات امروز» گفت و شنودی با احمد شاملو، به کوشش ناصر حریری، چاپ نخست ۱۳۶۵، چاپهای بعدی با افزودن بخشهایی از ۱۳۷۱ به بعد.) میگوید در این دوران تازه با کار نیما آشنا شده بود و بعد «برحسب اتفاق به ترجمه فرانسوى شعرى از لوركا برخوردم كه كنجكاوى مرا به شدت برانگیخت. اما دستم به جائى نمىرسید. خرید كتاب پول لازم داشت. تا اینكه فریدون رهنما پس از سالها اقامت در پاریس به تهران برگشت ... آشنائى با او كه شعر معاصر جهان را بسیار خوب مىشناخت دست یافتن به گنجى بىانتها بود. كتابهاى او بود كه دروازه رنگینكمان را به روى من باز كرد. الوآر و لوركا، دسنوس و نرودا، هیوز و سنگور، پرهور و میشو، خیمهنس و ماچادو و دیگران و دیگران. اینها بودند كه بینش شاعرانه مرا كه از نیما آموخته بودم گسترش دادند.»
«بازسازی» به جای ترجمه
شاملو مجموعهای از ترجمههای خود از شعر جهان را در کتاب «همچون کوچهای بیانتها» گردآورده و برخی از آنها را با صدای خودش خوانده و منتشر کرده است. در این مجموعه شعرهایی وجود دارد که اصل آنها به زبانهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، اسپانیایی، یونانی، ترکی و روسی است. شاملو در مقدمهی این کتاب مینویسد «چون ترجمهی بسیاری از این اشعار از متنی جز زبان اصلی به فارسی درآمده و حدود اصالت آنها مشخص نبوده ناگزیز به بازسازی آنها شدهام. اصولاً مقایسهی برگردان اشعار با متن اصلی کاری بیمورد است. غالبا ترجمهی شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان او بیحاصلی است...»
کمتوجهی به متن مکتوب، استقبال از روایت شفاهی
در مورد اختلاف روایت شاملو با متنهای اصلی در شعرهایی که به عنوان ترجمه منتشر کرده نقدهای فراوانی نوشته شده. اغلب منتقدان معتقدند حاصل کار شباهتهای فراوانی به سبک و لحن شعرهای خود شاعر دارد و برای دوستداران شعر او تقریبا همارج سرودههای شاملو محسوب میشوند. با این همه جاذبهی صدای شاملو در استقبال مخاطبان از این شعرها تعیین کننده بوده است. کتاب «همچون کوچهای بیانتها» نخستین بار در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. اما توجه عموم به این شعرها هفت سال بعد و هنگامی جلب میشود که شاملو شعرهای لورکا را با صدای خود میخواند و همراه کتابچهای از متن شعرها منتشر میکند. با استقبال از این اثر روایت صوتی شعرهای چند شاعر دیگر نیز در سالهای بعدی به بازار میاید. این روایتهای صوتی در مدت کوتاهی در چند برابر تیراژ متن چاپی منتشر شد و به فروش رسید.
حذف نام مترجم اصلی
شعرهایی را که به عنوان ترجمهی شاملو منتشر شدهاند میتوان به دو گروه اصلی تقسیم کرد. بخشی که ظاهرا از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شدهاند و بخشی که کسانی از زبانهای دیگر ترجمه کردهاند و شاملو آنها را ویراسته یا بازنویسی کرده است. در کارنامهی احمد شاملو که به وسیلهی همسرش آیدا تدوین شده همهجا از مترجمان شعرهای بخش دوم به عنوان «همکار» یاد شده است. در این کارنامه گاهی نیز نام مترجمان اصلی به کلی حذف شده است. دومین مجموعه از نوشتههای مارگوت بیکل که زیر عنوان «چیدن سپیده دم» منتشر شد از این نمونههاست. مترجم این کتاب و مجموعهی «سکوت سرشار از ناگفتههاست» محمد زرینبال است که نامش فقط در مجموعه اول آمده. آیدا از دو کتاب اخیر اولی را «به ترجمه و با همکاری محمد زرینبال» و دومی را «به ترجمه احمد شاملو» معرفی کرده است.
زبان مکتوب، زبان شفاهی
احمد شاملو از سال ۱۳۵۶ به بعد چند سالی را در انگلیس و امریکا زندگی کرده اما ظاهرا به زبان انگلیسی تسلط پیدا نکرد. ترجمههای او از این زبان «با همکاری» دیگران انجام شده است؛ از آن جملهاند ترجمهی هایکوهای ژاپنی که ع. پاشایی از انگلیسی به فارسی برگردانده و شعرهای لنکستون هیوز که حسن فیاد ترجمه کرده است. به نظر میرسد آشنایی شاملو با زبان فرانسوی به دلیل عدم اقامت طولانی او در یک کشور فرانسوی زبان در حد درک نوشتههای مکتوب بوده است. احمد شاملو در هیچ یک از نشستهایی که در کشورهای خارجی برگزار کرد به زبانی جز فارسی سخن نگفت. در دومین کنگرهی بینالمللی ادبیات در آلمان که سال ۱۳۶۷ به مدت یک هفته در شهر ارلانگن بر پاشد احمد شاملو نیز یکی از میهمانان بود که در چند برنامهی ان به شعرخوانی و گفتگو با حاضران پرداخت. برنامههای اصلی این کنگره همزمان به چهار زبان انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی و آلمانی ترجمه میشد که شرکتکننده با انتخاب یکی از این زبانها از طریق "هدفون" در جریان صحبتها قرار میگرفتند. تنها شرکتکنندهای که یک مترجم زبان مادریاش او را همراهی میکرد احمد شاملو بود. او در دیدارهای خصوصی از زبانهای انگلیسی و فرانسوی استفاده میکرد اما ظاهرا آشنایی خود با این زبانها را برای نشستها و گفتگوهای رسمی کافی نمیدانست.
«شاعر» بحثبرانگیز
در میان ترجمههای شاملو آثاری از زبانهایی وجود دارد که او هیچگونه آشنایی با آنها نداشته است. این دسته از اثار نیز در کارنامهی او به عنوان «ترجمه با همکاری» دیگران ضبط شده است؛ رمان «مفتخورها» (از زبان مجاری "با همکاری" آنگلا بارانی) آثاری از زبان ارمنی با همکاری آیدا، رمان «پابرهنهها» با همکاری عطا بقایی و دو کتاب از مارکوت بیکل از زبان آلمانی از این دسته آثار هستند. در میان اینگونه آثار نوشتههای مارگوت بیکل از بحثبرانگیرترینها هستند. شاملو پس از استقبالی که خوانندگان و شنوندگان از نخستین کتاب و نوار بیکل به فارسی، «سکوت سرشار از ناگفتههاست» کردند دومین مجموعه از نوشتههای او را نیز به دوستدارانش عرضه کرد. مارگوت بیکل را در آلمان به عنوان شاعر و نویسنده نمیشناسند. از او دو سه مجموعه وجود دارد که شامل متنهای احساساتی هستند که در مورد تعدادی عکس نوشته شدهاند. این متنها که برگردان آزاد آنها به عنوان دو مجموعه شعر به خوانندگان فارسی عرضه شده، در اصل آلمانی به صورت کتابهای مصور و چشمنوازی در قطع رحلی منتشر شدهاند که اصطلاحا کتابهایی برای هدیه دادن خوانده میشوند. متنی که در فارسی با عبارت «پنجه در افكندهایم با دستهایمان - بهجای رها شدن» ترجمه و در کتاب «سکون...» منتشر شده زیر عکسی از دو دست نوشته شده است. یا متنی که با عبارت «جویای راه خویش باش، از این سان كه منم!» آغاز میشود زیر عکسی نوشته شده که راه باریکی در جنگل را نشان میدهد.
دردسرهای بازنویسی «گیلگمش»
بحثبرانگیزتر از برگردان آثاری که در زبان اصلی از اهمیت چندانی برخوردار نیستند، «بازنویسی"های شاملو از اثاریاست که دیگران ترجمه کردهاند. یکی از این آثار رمان «قدرت و افتخار» گراهام گرین است که نخستین بار، ۱۳۴۲، با ترجمهی عبدالله آزادیان توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شد. شاملو روایت خود از این اثر را ۱۳۶۴ زیر عنوان «عیسای دیگر، یهودای دیگر» منتشر کرد. آیدا سرکیسیان این روایت را «به ترجمه و بازنویسی» شاملو معرفی کرده اما به منبع اصلی اشارهای نمیکند. منتقدان معتقدند گراهام گرین در انتخاب عنوان آثارش وسواس زیادی داشت و آنها را به عنوان جزیی از متن در نظر میگرفت. در میان آثار "بازنویسی" شدهی شاملو «گیلگمش» و «دن آرام» پر سر و صداتر از بقیه بودهاند. گیلگمش را نخستین بار داوود منشیزاده ترجمه و در سال ۱۳۳۳ منتشر کرده بود. انتشار بازنویسی شاملو از این متن در شماره ۱۶ کتاب هفته ۱۳۴۰، که بدون اجازه منشیزاده انجام شده بود اعتراض شدید او را در پی داشت. گردانندگان این هفتهنامه که شاملو سردبیری آن را بر عهده داشت مجبور شدند ترجمهی اصلی را نیز ضمیمهی همان شمارهای کنند که روایت شاملو در آن منتشر میشد.
مسئلهای به نام «دن آرام»
رمان دن آرام را نخستین بار محمود اعتمادزاده (م.ا. به اذین) ترجمه و منتشر کرده بود. شاملو، به روایتی، دههی پایانی عمر خود را صرف ترجمهی مجدد و بازنویسی این رمان کرده است. ابراهیم گلستان در گفتگویی که دیماه ۱۳۸۶ در مجلهی شهروند امروز منتشر شد میگوید: «من اصلا با شاملو آشنایی نداشتم و اگر هم اختلاف نظر دارم به خاطر حرکتها و حرفهایی بود که میکرد و میزد.. ...مثلا آقای اعتمادزاده "دن آرام" را برداشته بود ترجمه کرده بود بعد آقای شاملو بر میدارد و این را بازنویسی میکند ،آخر تو که نه انگلیسی میدانستی نه فرانسه و نه روسی میدانستی برداشتهای ترجمه این آدم را جلوی خودت گذاشتهای و بازنویسی میکنی شاید اقای اعتمادزاده غلط ترجمه کرده باشد اگر این طور باشد تو چه چیزی داری بگویی...» در روایت شاملو از دن آرام که سال ۸۲ توسط انتشارت مازیار منتشر شد این اثر ترجمهای بر اساس برگردان فرانسوی آنتوان ویتز معرفی شده است. اما ظاهرا این کتاب بازنویسی ترجمهی ایرج کابلی از متن اصلی است. احمد شاملو در گفتگو با ناصر حریری میگوید: «اصل كتاب در هشت جلد است. دو جلدش را از روى ترجمه فرانسویش تمام كرده بودم كه آقاى ایرج كابلى از راه رسید. مردى چند زبانه و عاشق این كتاب عظیم. متن روسى و ترجمه انگلیسى آن را هم با خود آورده بود و به من نشان داد كه هر دو ترجمه فرانسوى و انگلیسى كتاب از همان جمله اول غلط است. درست از همان جمله پنج شش كلمهئى اول! - او خود به ترجمه كتاب از متن روسى اقدام كرده بود و قرار گذاشتیم كار را به اتفاق پیش ببریم.»
الگویی برای نویسندگان؟
احمد شاملو در یادداشتی بر دن آرام با اشاره به این که قصد برگردان لغت به لغت اثر شولوخوف را نداشته مینویسد «من دنآرام را وسیلهیی رام یافته بودم برای پیشنهاد زبانی روایی به نویسندهگان فارسیزبان. به دلیل آن كهفضلا بی این كه معلوم باشد مشروعبت فتواشان را از كجا آوردهاند زبانیبهكار میبرند كه ربطی به زبان زنده و پویای مردم ندارد.» گذشته از بحثهای حاشیهای، بسیاری از صاحبنظران روایت شاملو از دن آرام را منبعی کم نظیر از اصلاحات و عبارتهای زبان کوچه میدانند. محمود دولتآبادی در نشست نقد و بررسی این ترجمه که اردیبهشت ۱۳۸۳ در خانه هنرمندان تهران برگزار شد روایت شاملو را «مهر كمال زبان كوچه» و آموزنده خوانده است. او با اشاره به این که این اثر ترجمه به آذین را منتفی نمیکند میافزاید که به خود شاملو هم گفته است «به هر حال دن آرام یك اثر حماسی است و در این اثر حماسی زبان كوچه و بازار درست است كه به خیلی از قابلیتها میافزاید، اما ممكن است جاهایی نیز لطمه هم بزند.»
«وسیلهای رام» برای پیشنهادهای زبانی
برخی از صاحبنظران معتقدند در دن آرام به روایت شاملو تفاوتی میان زبان آدمهای داستان و راوی نیست و به عبارتی جنبهی ادبی این رمان فدای پیشنهادهای زبانی شاملو شده است. شاید با توجه به توضیحی که شاملو در مورد هدف اصلی خود داده چنین انتقادی چندان موجه نباشد. او میگوید این اثر تنها به عنوان «وسیلهای رام» مورد استفاده قرار گرفته شده. شاملو حتا در یادداشتی که بر روایت خود نوشته تاکید میکند «در متناصلیمتأسفانهلاقیدیهای در حد شلختهگیفراواناست.» او سپس دهها نمونه از این "شلختگی"ها را مثال میزند و میافزاید آنها را در روایت خود تصحیح کرده است. اغلب نقدهای ستایش آمیز از دن آرام شاملو نیز بیشتر بر اهمیت آن در زبانی که پیشنهاد کرده تاکید دارند. محمد بهارلو در نشست یاد شده در خانه هنرمندان میگوید: «برای این ترجمه از حیث كاربرد اصطلاحات، مثلها، شبه جملهها نمیتوان نمونهای یافت كه حتا با آثار قبلی خود شاملو نیز قابل مقایسه نیست.»
تغییر عنوان در چاپهای جدید
ظاهرا احمد شاملو در انتخاب بسیاری از آثاری که ترجمه کرده نیز به «وسیلهای رام» بودن آنها بیش از ارزش ادبیشان توجه داشته است. بسیاری از اثار داستانی که با ترجمه شاملو منتشر شدهاند از شاخصترین اثار ادبی قرن بیستم به شمار نمیروند. نخستین ترجمهای که از شاملو منتشر شده داستان دیوار سنگی از نویسنده برزیلی ژرژ آمادو بود که سال ۱۳۳۲ در مجله شیوه منتشر شد. شاملو در پنج دههای که از انتشار نخستین ترجمهاش گذشت بسیاری از آنها را با تصحیحها و گاهی با نامهای تازهای منتشر کرده است. رمانی از هربر لوپورریه یکی از اینهاست که نخستین بار ۱۳۳۴ با نام «زنگار» انتشار یافت و سال ۴۲ با نام «خزه». روایت شاملو از کتابی از آنتوان دو سنت اگزوپهری نیز که قبلا با ترجمه ابوالحسن نجفی منتشر شده بود اولین بار ۱۳۵۸ زیر عنوان «شاهزاده کوچولو» انتشار یافت و در چاپهای بعدی زیر عنوانهای «مسافر کوچولو»، «شهریار کوچولو» و «شازده کوچولو».
مرز ناروشن ترجمه و اصل
به گفتهی آیدا سرکیسیان شاملو در سال ۱۳۷۲ مشغول بازنگری در «غزل غزلهای سلیمان» و ترجمهی گیلگمش از متن فرانسوی شده است. غزل غزلهای سلیمان بازنویسی بخشی از تورات است که پیشتر در سال ۱۳۴۷ منتشر شده بود. این دو اثر پس از مرگ شاعر در سالهای ۸۱ و ۸۲ منتشر شدند. ترجمهی شاملو از گیلگمش همراه با بازنویسی او از ترجمهی منشی زاده در یک کتاب گردآورده شده. شاملو گفته است شعر شاعران خارجی بینش شاعرانهی او را گسترش دادهاند و ترجمه بسیاری از آنها را برای درک بهتر کار شاعران مطرح جهان انجام داده است. این ترجمهها گاهی چنان به زبان و لحن شاعر درآمدهاند که تشخیص ترجمه یا اصل بودن آنها برای خود شاملو هم کار دشواری است. او در یادداشتهایی که بر چاپ مجموعه آثارش نوشته در مورد شعر «سمفونی تاریک» از مجموعهی «هوای تازه» مینویسد: «شک دارم که این قطعه از من است یا ترجمهی آزادی از یک شاعر غربی.» شاملو اغلب سراغ شعرهایی رفته که نه تنها به لحاظ زبانی «رام» او میشدند، که به لحاظ مضمون نیز به جهان شاعرانهی او نزدیکی فراوان دارند. به همین دلیل تفکیک شعرها از ترجمههای شاملو گاهی دشوار است.
به رغم انتقادها و ابهامهایی که در مورد اصالت برخی از ترجمهها و بازنویسیهای شاملو ابراز شده تسلط کمنظیر به زبان کوچه، و توانایی و شم قوی زبانی او باعث شده، بسیاری از صاحبنظران این بخش از اثارش را در ردیف بهترین و تاثیرگذارترین نمونههای نثر فارسی معاصر قرار دهند.
بهزاد کشمیریپور بشنوید: درباره ترجمه و بازنویسیهای احمد شاملو، با نمونههایی از صدای شاعر
تحریریه: فرید وحیدی
«بازسازی» به جای ترجمه
شاملو مجموعهای از ترجمههای خود از شعر جهان را در کتاب «همچون کوچهای بیانتها» گردآورده و برخی از آنها را با صدای خودش خوانده و منتشر کرده است. در این مجموعه شعرهایی وجود دارد که اصل آنها به زبانهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، اسپانیایی، یونانی، ترکی و روسی است. شاملو در مقدمهی این کتاب مینویسد «چون ترجمهی بسیاری از این اشعار از متنی جز زبان اصلی به فارسی درآمده و حدود اصالت آنها مشخص نبوده ناگزیز به بازسازی آنها شدهام. اصولاً مقایسهی برگردان اشعار با متن اصلی کاری بیمورد است. غالبا ترجمهی شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان او بیحاصلی است...»
کمتوجهی به متن مکتوب، استقبال از روایت شفاهی
در مورد اختلاف روایت شاملو با متنهای اصلی در شعرهایی که به عنوان ترجمه منتشر کرده نقدهای فراوانی نوشته شده. اغلب منتقدان معتقدند حاصل کار شباهتهای فراوانی به سبک و لحن شعرهای خود شاعر دارد و برای دوستداران شعر او تقریبا همارج سرودههای شاملو محسوب میشوند. با این همه جاذبهی صدای شاملو در استقبال مخاطبان از این شعرها تعیین کننده بوده است. کتاب «همچون کوچهای بیانتها» نخستین بار در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. اما توجه عموم به این شعرها هفت سال بعد و هنگامی جلب میشود که شاملو شعرهای لورکا را با صدای خود میخواند و همراه کتابچهای از متن شعرها منتشر میکند. با استقبال از این اثر روایت صوتی شعرهای چند شاعر دیگر نیز در سالهای بعدی به بازار میاید. این روایتهای صوتی در مدت کوتاهی در چند برابر تیراژ متن چاپی منتشر شد و به فروش رسید.
حذف نام مترجم اصلی
شعرهایی را که به عنوان ترجمهی شاملو منتشر شدهاند میتوان به دو گروه اصلی تقسیم کرد. بخشی که ظاهرا از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شدهاند و بخشی که کسانی از زبانهای دیگر ترجمه کردهاند و شاملو آنها را ویراسته یا بازنویسی کرده است. در کارنامهی احمد شاملو که به وسیلهی همسرش آیدا تدوین شده همهجا از مترجمان شعرهای بخش دوم به عنوان «همکار» یاد شده است. در این کارنامه گاهی نیز نام مترجمان اصلی به کلی حذف شده است. دومین مجموعه از نوشتههای مارگوت بیکل که زیر عنوان «چیدن سپیده دم» منتشر شد از این نمونههاست. مترجم این کتاب و مجموعهی «سکوت سرشار از ناگفتههاست» محمد زرینبال است که نامش فقط در مجموعه اول آمده. آیدا از دو کتاب اخیر اولی را «به ترجمه و با همکاری محمد زرینبال» و دومی را «به ترجمه احمد شاملو» معرفی کرده است.
زبان مکتوب، زبان شفاهی
احمد شاملو از سال ۱۳۵۶ به بعد چند سالی را در انگلیس و امریکا زندگی کرده اما ظاهرا به زبان انگلیسی تسلط پیدا نکرد. ترجمههای او از این زبان «با همکاری» دیگران انجام شده است؛ از آن جملهاند ترجمهی هایکوهای ژاپنی که ع. پاشایی از انگلیسی به فارسی برگردانده و شعرهای لنکستون هیوز که حسن فیاد ترجمه کرده است. به نظر میرسد آشنایی شاملو با زبان فرانسوی به دلیل عدم اقامت طولانی او در یک کشور فرانسوی زبان در حد درک نوشتههای مکتوب بوده است. احمد شاملو در هیچ یک از نشستهایی که در کشورهای خارجی برگزار کرد به زبانی جز فارسی سخن نگفت. در دومین کنگرهی بینالمللی ادبیات در آلمان که سال ۱۳۶۷ به مدت یک هفته در شهر ارلانگن بر پاشد احمد شاملو نیز یکی از میهمانان بود که در چند برنامهی ان به شعرخوانی و گفتگو با حاضران پرداخت. برنامههای اصلی این کنگره همزمان به چهار زبان انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی و آلمانی ترجمه میشد که شرکتکننده با انتخاب یکی از این زبانها از طریق "هدفون" در جریان صحبتها قرار میگرفتند. تنها شرکتکنندهای که یک مترجم زبان مادریاش او را همراهی میکرد احمد شاملو بود. او در دیدارهای خصوصی از زبانهای انگلیسی و فرانسوی استفاده میکرد اما ظاهرا آشنایی خود با این زبانها را برای نشستها و گفتگوهای رسمی کافی نمیدانست.
«شاعر» بحثبرانگیز
در میان ترجمههای شاملو آثاری از زبانهایی وجود دارد که او هیچگونه آشنایی با آنها نداشته است. این دسته از اثار نیز در کارنامهی او به عنوان «ترجمه با همکاری» دیگران ضبط شده است؛ رمان «مفتخورها» (از زبان مجاری "با همکاری" آنگلا بارانی) آثاری از زبان ارمنی با همکاری آیدا، رمان «پابرهنهها» با همکاری عطا بقایی و دو کتاب از مارکوت بیکل از زبان آلمانی از این دسته آثار هستند. در میان اینگونه آثار نوشتههای مارگوت بیکل از بحثبرانگیرترینها هستند. شاملو پس از استقبالی که خوانندگان و شنوندگان از نخستین کتاب و نوار بیکل به فارسی، «سکوت سرشار از ناگفتههاست» کردند دومین مجموعه از نوشتههای او را نیز به دوستدارانش عرضه کرد. مارگوت بیکل را در آلمان به عنوان شاعر و نویسنده نمیشناسند. از او دو سه مجموعه وجود دارد که شامل متنهای احساساتی هستند که در مورد تعدادی عکس نوشته شدهاند. این متنها که برگردان آزاد آنها به عنوان دو مجموعه شعر به خوانندگان فارسی عرضه شده، در اصل آلمانی به صورت کتابهای مصور و چشمنوازی در قطع رحلی منتشر شدهاند که اصطلاحا کتابهایی برای هدیه دادن خوانده میشوند. متنی که در فارسی با عبارت «پنجه در افكندهایم با دستهایمان - بهجای رها شدن» ترجمه و در کتاب «سکون...» منتشر شده زیر عکسی از دو دست نوشته شده است. یا متنی که با عبارت «جویای راه خویش باش، از این سان كه منم!» آغاز میشود زیر عکسی نوشته شده که راه باریکی در جنگل را نشان میدهد.
دردسرهای بازنویسی «گیلگمش»
بحثبرانگیزتر از برگردان آثاری که در زبان اصلی از اهمیت چندانی برخوردار نیستند، «بازنویسی"های شاملو از اثاریاست که دیگران ترجمه کردهاند. یکی از این آثار رمان «قدرت و افتخار» گراهام گرین است که نخستین بار، ۱۳۴۲، با ترجمهی عبدالله آزادیان توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شد. شاملو روایت خود از این اثر را ۱۳۶۴ زیر عنوان «عیسای دیگر، یهودای دیگر» منتشر کرد. آیدا سرکیسیان این روایت را «به ترجمه و بازنویسی» شاملو معرفی کرده اما به منبع اصلی اشارهای نمیکند. منتقدان معتقدند گراهام گرین در انتخاب عنوان آثارش وسواس زیادی داشت و آنها را به عنوان جزیی از متن در نظر میگرفت. در میان آثار "بازنویسی" شدهی شاملو «گیلگمش» و «دن آرام» پر سر و صداتر از بقیه بودهاند. گیلگمش را نخستین بار داوود منشیزاده ترجمه و در سال ۱۳۳۳ منتشر کرده بود. انتشار بازنویسی شاملو از این متن در شماره ۱۶ کتاب هفته ۱۳۴۰، که بدون اجازه منشیزاده انجام شده بود اعتراض شدید او را در پی داشت. گردانندگان این هفتهنامه که شاملو سردبیری آن را بر عهده داشت مجبور شدند ترجمهی اصلی را نیز ضمیمهی همان شمارهای کنند که روایت شاملو در آن منتشر میشد.
مسئلهای به نام «دن آرام»
رمان دن آرام را نخستین بار محمود اعتمادزاده (م.ا. به اذین) ترجمه و منتشر کرده بود. شاملو، به روایتی، دههی پایانی عمر خود را صرف ترجمهی مجدد و بازنویسی این رمان کرده است. ابراهیم گلستان در گفتگویی که دیماه ۱۳۸۶ در مجلهی شهروند امروز منتشر شد میگوید: «من اصلا با شاملو آشنایی نداشتم و اگر هم اختلاف نظر دارم به خاطر حرکتها و حرفهایی بود که میکرد و میزد.. ...مثلا آقای اعتمادزاده "دن آرام" را برداشته بود ترجمه کرده بود بعد آقای شاملو بر میدارد و این را بازنویسی میکند ،آخر تو که نه انگلیسی میدانستی نه فرانسه و نه روسی میدانستی برداشتهای ترجمه این آدم را جلوی خودت گذاشتهای و بازنویسی میکنی شاید اقای اعتمادزاده غلط ترجمه کرده باشد اگر این طور باشد تو چه چیزی داری بگویی...» در روایت شاملو از دن آرام که سال ۸۲ توسط انتشارت مازیار منتشر شد این اثر ترجمهای بر اساس برگردان فرانسوی آنتوان ویتز معرفی شده است. اما ظاهرا این کتاب بازنویسی ترجمهی ایرج کابلی از متن اصلی است. احمد شاملو در گفتگو با ناصر حریری میگوید: «اصل كتاب در هشت جلد است. دو جلدش را از روى ترجمه فرانسویش تمام كرده بودم كه آقاى ایرج كابلى از راه رسید. مردى چند زبانه و عاشق این كتاب عظیم. متن روسى و ترجمه انگلیسى آن را هم با خود آورده بود و به من نشان داد كه هر دو ترجمه فرانسوى و انگلیسى كتاب از همان جمله اول غلط است. درست از همان جمله پنج شش كلمهئى اول! - او خود به ترجمه كتاب از متن روسى اقدام كرده بود و قرار گذاشتیم كار را به اتفاق پیش ببریم.»
الگویی برای نویسندگان؟
احمد شاملو در یادداشتی بر دن آرام با اشاره به این که قصد برگردان لغت به لغت اثر شولوخوف را نداشته مینویسد «من دنآرام را وسیلهیی رام یافته بودم برای پیشنهاد زبانی روایی به نویسندهگان فارسیزبان. به دلیل آن كهفضلا بی این كه معلوم باشد مشروعبت فتواشان را از كجا آوردهاند زبانیبهكار میبرند كه ربطی به زبان زنده و پویای مردم ندارد.» گذشته از بحثهای حاشیهای، بسیاری از صاحبنظران روایت شاملو از دن آرام را منبعی کم نظیر از اصلاحات و عبارتهای زبان کوچه میدانند. محمود دولتآبادی در نشست نقد و بررسی این ترجمه که اردیبهشت ۱۳۸۳ در خانه هنرمندان تهران برگزار شد روایت شاملو را «مهر كمال زبان كوچه» و آموزنده خوانده است. او با اشاره به این که این اثر ترجمه به آذین را منتفی نمیکند میافزاید که به خود شاملو هم گفته است «به هر حال دن آرام یك اثر حماسی است و در این اثر حماسی زبان كوچه و بازار درست است كه به خیلی از قابلیتها میافزاید، اما ممكن است جاهایی نیز لطمه هم بزند.»
«وسیلهای رام» برای پیشنهادهای زبانی
برخی از صاحبنظران معتقدند در دن آرام به روایت شاملو تفاوتی میان زبان آدمهای داستان و راوی نیست و به عبارتی جنبهی ادبی این رمان فدای پیشنهادهای زبانی شاملو شده است. شاید با توجه به توضیحی که شاملو در مورد هدف اصلی خود داده چنین انتقادی چندان موجه نباشد. او میگوید این اثر تنها به عنوان «وسیلهای رام» مورد استفاده قرار گرفته شده. شاملو حتا در یادداشتی که بر روایت خود نوشته تاکید میکند «در متناصلیمتأسفانهلاقیدیهای در حد شلختهگیفراواناست.» او سپس دهها نمونه از این "شلختگی"ها را مثال میزند و میافزاید آنها را در روایت خود تصحیح کرده است. اغلب نقدهای ستایش آمیز از دن آرام شاملو نیز بیشتر بر اهمیت آن در زبانی که پیشنهاد کرده تاکید دارند. محمد بهارلو در نشست یاد شده در خانه هنرمندان میگوید: «برای این ترجمه از حیث كاربرد اصطلاحات، مثلها، شبه جملهها نمیتوان نمونهای یافت كه حتا با آثار قبلی خود شاملو نیز قابل مقایسه نیست.»
تغییر عنوان در چاپهای جدید
ظاهرا احمد شاملو در انتخاب بسیاری از آثاری که ترجمه کرده نیز به «وسیلهای رام» بودن آنها بیش از ارزش ادبیشان توجه داشته است. بسیاری از اثار داستانی که با ترجمه شاملو منتشر شدهاند از شاخصترین اثار ادبی قرن بیستم به شمار نمیروند. نخستین ترجمهای که از شاملو منتشر شده داستان دیوار سنگی از نویسنده برزیلی ژرژ آمادو بود که سال ۱۳۳۲ در مجله شیوه منتشر شد. شاملو در پنج دههای که از انتشار نخستین ترجمهاش گذشت بسیاری از آنها را با تصحیحها و گاهی با نامهای تازهای منتشر کرده است. رمانی از هربر لوپورریه یکی از اینهاست که نخستین بار ۱۳۳۴ با نام «زنگار» انتشار یافت و سال ۴۲ با نام «خزه». روایت شاملو از کتابی از آنتوان دو سنت اگزوپهری نیز که قبلا با ترجمه ابوالحسن نجفی منتشر شده بود اولین بار ۱۳۵۸ زیر عنوان «شاهزاده کوچولو» انتشار یافت و در چاپهای بعدی زیر عنوانهای «مسافر کوچولو»، «شهریار کوچولو» و «شازده کوچولو».
مرز ناروشن ترجمه و اصل
به گفتهی آیدا سرکیسیان شاملو در سال ۱۳۷۲ مشغول بازنگری در «غزل غزلهای سلیمان» و ترجمهی گیلگمش از متن فرانسوی شده است. غزل غزلهای سلیمان بازنویسی بخشی از تورات است که پیشتر در سال ۱۳۴۷ منتشر شده بود. این دو اثر پس از مرگ شاعر در سالهای ۸۱ و ۸۲ منتشر شدند. ترجمهی شاملو از گیلگمش همراه با بازنویسی او از ترجمهی منشی زاده در یک کتاب گردآورده شده. شاملو گفته است شعر شاعران خارجی بینش شاعرانهی او را گسترش دادهاند و ترجمه بسیاری از آنها را برای درک بهتر کار شاعران مطرح جهان انجام داده است. این ترجمهها گاهی چنان به زبان و لحن شاعر درآمدهاند که تشخیص ترجمه یا اصل بودن آنها برای خود شاملو هم کار دشواری است. او در یادداشتهایی که بر چاپ مجموعه آثارش نوشته در مورد شعر «سمفونی تاریک» از مجموعهی «هوای تازه» مینویسد: «شک دارم که این قطعه از من است یا ترجمهی آزادی از یک شاعر غربی.» شاملو اغلب سراغ شعرهایی رفته که نه تنها به لحاظ زبانی «رام» او میشدند، که به لحاظ مضمون نیز به جهان شاعرانهی او نزدیکی فراوان دارند. به همین دلیل تفکیک شعرها از ترجمههای شاملو گاهی دشوار است.
به رغم انتقادها و ابهامهایی که در مورد اصالت برخی از ترجمهها و بازنویسیهای شاملو ابراز شده تسلط کمنظیر به زبان کوچه، و توانایی و شم قوی زبانی او باعث شده، بسیاری از صاحبنظران این بخش از اثارش را در ردیف بهترین و تاثیرگذارترین نمونههای نثر فارسی معاصر قرار دهند.
بهزاد کشمیریپور بشنوید: درباره ترجمه و بازنویسیهای احمد شاملو، با نمونههایی از صدای شاعر
تحریریه: فرید وحیدی
ترجمه و بازنویسیهای احمد شاملو
ترجمههای احمد شاملو از بحثبرانگیزترین فعالیتهای ادبی او به شمار میروند. این آثار در کنار ستایشگران منتقدانی نیز دارد. عدهای معتقدند شاملو به هیچ زبان خارجی تسلط کافی نداشته و ترجمههایش اغلب بازنویسی کار دیگران است. احمد شاملو در سالهای پایانی جنگ دوم جهانی، نوجوانی شانزده هفده ساله بود و به دلیل آنچه از سوی برخی منتقدان «گرایشهای شدید ناسیونالیستی» و از سوی آیدا سرکیسیان «فعالیتهای ضد متفقین» خوانده شده با گروهی که به فاشیستهای آلمان تمایل داشت همکاری میکرد. او سال ۱۳۲۱ به جرم این "فعالیتها" در تهران بازداشت، و اسفندماه به بازداشتگاه شوروی در رشت منتقل میشود. دوران بازداشت شاملو که تا پاییز ۱۳۲۳ ادامه یافت، باعث شد ادامهی تحصیل را رها کند و مشغول کار در یک کتابفروشی شود. شاملو هنگام دستگیری تازه کلاس سوم دبیرستان را پشت سر گذاشته بود. آشنایی احمد شاملو با زبانهای خارجی به همین دوران بازمیگردد، اما شاعر جوان چنان پرکار و غرق در فعالیتهای روزنامهنگاری شد که هرگز فرصت نیافت فراگیری زبان را به شکل آکادمیک و در موسسههای آموزشی دنبال کند. در دههی بیست خورشیدی فرانسوی زبان بینالمللی، به ویژه زبان اصلی شعر و ادبیات جهان به شمار میرفت. شاملو، آنچنان که سومین همسرش آیدا روایت میکند، از اوایل این دهه آموختن زبان فرانسه را در خانه شروع کرده است. او ۱۳۱۹ نیز به دلیل علاقهای که به آلمان و زبان آلمانی داشت کلاس سوم دبیرستان را رها میکند تا تحصیل را در هنرستان صنعتی ایران و آلمان ادامه دهد؛ اما انتقال پدرش به گرگان مانع این کار میشود.
احمد شاملو در گفتگو با ناصر حریری («هنر و ادبیات امروز» گفت و شنودی با احمد شاملو، به کوشش ناصر حریری، چاپ نخست ۱۳۶۵، چاپهای بعدی با افزودن بخشهایی از ۱۳۷۱ به بعد.) میگوید در این دوران تازه با کار نیما آشنا شده بود و بعد «برحسب اتفاق به ترجمه فرانسوى شعرى از لوركا برخوردم كه كنجكاوى مرا به شدت برانگیخت. اما دستم به جائى نمىرسید. خرید كتاب پول لازم داشت. تا اینكه فریدون رهنما پس از سالها اقامت در پاریس به تهران برگشت ... آشنائى با او كه شعر معاصر جهان را بسیار خوب مىشناخت دست یافتن به گنجى بىانتها بود. كتابهاى او بود كه دروازه رنگینكمان را به روى من باز كرد. الوآر و لوركا، دسنوس و نرودا، هیوز و سنگور، پرهور و میشو، خیمهنس و ماچادو و دیگران و دیگران. اینها بودند كه بینش شاعرانه مرا كه از نیما آموخته بودم گسترش دادند.»
«بازسازی» به جای ترجمه
شاملو مجموعهای از ترجمههای خود از شعر جهان را در کتاب «همچون کوچهای بیانتها» گردآورده و برخی از آنها را با صدای خودش خوانده و منتشر کرده است. در این مجموعه شعرهایی وجود دارد که اصل آنها به زبانهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، اسپانیایی، یونانی، ترکی و روسی است. شاملو در مقدمهی این کتاب مینویسد «چون ترجمهی بسیاری از این اشعار از متنی جز زبان اصلی به فارسی درآمده و حدود اصالت آنها مشخص نبوده ناگزیز به بازسازی آنها شدهام. اصولاً مقایسهی برگردان اشعار با متن اصلی کاری بیمورد است. غالبا ترجمهی شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان او بیحاصلی است...»
کمتوجهی به متن مکتوب، استقبال از روایت شفاهی
در مورد اختلاف روایت شاملو با متنهای اصلی در شعرهایی که به عنوان ترجمه منتشر کرده نقدهای فراوانی نوشته شده. اغلب منتقدان معتقدند حاصل کار شباهتهای فراوانی به سبک و لحن شعرهای خود شاعر دارد و برای دوستداران شعر او تقریبا همارج سرودههای شاملو محسوب میشوند. با این همه جاذبهی صدای شاملو در استقبال مخاطبان از این شعرها تعیین کننده بوده است. کتاب «همچون کوچهای بیانتها» نخستین بار در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. اما توجه عموم به این شعرها هفت سال بعد و هنگامی جلب میشود که شاملو شعرهای لورکا را با صدای خود میخواند و همراه کتابچهای از متن شعرها منتشر میکند. با استقبال از این اثر روایت صوتی شعرهای چند شاعر دیگر نیز در سالهای بعدی به بازار میاید. این روایتهای صوتی در مدت کوتاهی در چند برابر تیراژ متن چاپی منتشر شد و به فروش رسید.
حذف نام مترجم اصلی
شعرهایی را که به عنوان ترجمهی شاملو منتشر شدهاند میتوان به دو گروه اصلی تقسیم کرد. بخشی که ظاهرا از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شدهاند و بخشی که کسانی از زبانهای دیگر ترجمه کردهاند و شاملو آنها را ویراسته یا بازنویسی کرده است. در کارنامهی احمد شاملو که به وسیلهی همسرش آیدا تدوین شده همهجا از مترجمان شعرهای بخش دوم به عنوان «همکار» یاد شده است. در این کارنامه گاهی نیز نام مترجمان اصلی به کلی حذف شده است. دومین مجموعه از نوشتههای مارگوت بیکل که زیر عنوان «چیدن سپیده دم» منتشر شد از این نمونههاست. مترجم این کتاب و مجموعهی «سکوت سرشار از ناگفتههاست» محمد زرینبال است که نامش فقط در مجموعه اول آمده. آیدا از دو کتاب اخیر اولی را «به ترجمه و با همکاری محمد زرینبال» و دومی را «به ترجمه احمد شاملو» معرفی کرده است.
زبان مکتوب، زبان شفاهی
احمد شاملو از سال ۱۳۵۶ به بعد چند سالی را در انگلیس و امریکا زندگی کرده اما ظاهرا به زبان انگلیسی تسلط پیدا نکرد. ترجمههای او از این زبان «با همکاری» دیگران انجام شده است؛ از آن جملهاند ترجمهی هایکوهای ژاپنی که ع. پاشایی از انگلیسی به فارسی برگردانده و شعرهای لنکستون هیوز که حسن فیاد ترجمه کرده است. به نظر میرسد آشنایی شاملو با زبان فرانسوی به دلیل عدم اقامت طولانی او در یک کشور فرانسوی زبان در حد درک نوشتههای مکتوب بوده است. احمد شاملو در هیچ یک از نشستهایی که در کشورهای خارجی برگزار کرد به زبانی جز فارسی سخن نگفت. در دومین کنگرهی بینالمللی ادبیات در آلمان که سال ۱۳۶۷ به مدت یک هفته در شهر ارلانگن بر پاشد احمد شاملو نیز یکی از میهمانان بود که در چند برنامهی ان به شعرخوانی و گفتگو با حاضران پرداخت. برنامههای اصلی این کنگره همزمان به چهار زبان انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی و آلمانی ترجمه میشد که شرکتکننده با انتخاب یکی از این زبانها از طریق "هدفون" در جریان صحبتها قرار میگرفتند. تنها شرکتکنندهای که یک مترجم زبان مادریاش او را همراهی میکرد احمد شاملو بود. او در دیدارهای خصوصی از زبانهای انگلیسی و فرانسوی استفاده میکرد اما ظاهرا آشنایی خود با این زبانها را برای نشستها و گفتگوهای رسمی کافی نمیدانست.
«شاعر» بحثبرانگیز
در میان ترجمههای شاملو آثاری از زبانهایی وجود دارد که او هیچگونه آشنایی با آنها نداشته است. این دسته از اثار نیز در کارنامهی او به عنوان «ترجمه با همکاری» دیگران ضبط شده است؛ رمان «مفتخورها» (از زبان مجاری "با همکاری" آنگلا بارانی) آثاری از زبان ارمنی با همکاری آیدا، رمان «پابرهنهها» با همکاری عطا بقایی و دو کتاب از مارکوت بیکل از زبان آلمانی از این دسته آثار هستند. در میان اینگونه آثار نوشتههای مارگوت بیکل از بحثبرانگیرترینها هستند. شاملو پس از استقبالی که خوانندگان و شنوندگان از نخستین کتاب و نوار بیکل به فارسی، «سکوت سرشار از ناگفتههاست» کردند دومین مجموعه از نوشتههای او را نیز به دوستدارانش عرضه کرد. مارگوت بیکل را در آلمان به عنوان شاعر و نویسنده نمیشناسند. از او دو سه مجموعه وجود دارد که شامل متنهای احساساتی هستند که در مورد تعدادی عکس نوشته شدهاند. این متنها که برگردان آزاد آنها به عنوان دو مجموعه شعر به خوانندگان فارسی عرضه شده، در اصل آلمانی به صورت کتابهای مصور و چشمنوازی در قطع رحلی منتشر شدهاند که اصطلاحا کتابهایی برای هدیه دادن خوانده میشوند. متنی که در فارسی با عبارت «پنجه در افكندهایم با دستهایمان - بهجای رها شدن» ترجمه و در کتاب «سکون...» منتشر شده زیر عکسی از دو دست نوشته شده است. یا متنی که با عبارت «جویای راه خویش باش، از این سان كه منم!» آغاز میشود زیر عکسی نوشته شده که راه باریکی در جنگل را نشان میدهد.
دردسرهای بازنویسی «گیلگمش»
بحثبرانگیزتر از برگردان آثاری که در زبان اصلی از اهمیت چندانی برخوردار نیستند، «بازنویسی"های شاملو از اثاریاست که دیگران ترجمه کردهاند. یکی از این آثار رمان «قدرت و افتخار» گراهام گرین است که نخستین بار، ۱۳۴۲، با ترجمهی عبدالله آزادیان توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شد. شاملو روایت خود از این اثر را ۱۳۶۴ زیر عنوان «عیسای دیگر، یهودای دیگر» منتشر کرد. آیدا سرکیسیان این روایت را «به ترجمه و بازنویسی» شاملو معرفی کرده اما به منبع اصلی اشارهای نمیکند. منتقدان معتقدند گراهام گرین در انتخاب عنوان آثارش وسواس زیادی داشت و آنها را به عنوان جزیی از متن در نظر میگرفت. در میان آثار "بازنویسی" شدهی شاملو «گیلگمش» و «دن آرام» پر سر و صداتر از بقیه بودهاند. گیلگمش را نخستین بار داوود منشیزاده ترجمه و در سال ۱۳۳۳ منتشر کرده بود. انتشار بازنویسی شاملو از این متن در شماره ۱۶ کتاب هفته ۱۳۴۰، که بدون اجازه منشیزاده انجام شده بود اعتراض شدید او را در پی داشت. گردانندگان این هفتهنامه که شاملو سردبیری آن را بر عهده داشت مجبور شدند ترجمهی اصلی را نیز ضمیمهی همان شمارهای کنند که روایت شاملو در آن منتشر میشد.
مسئلهای به نام «دن آرام»
رمان دن آرام را نخستین بار محمود اعتمادزاده (م.ا. به اذین) ترجمه و منتشر کرده بود. شاملو، به روایتی، دههی پایانی عمر خود را صرف ترجمهی مجدد و بازنویسی این رمان کرده است. ابراهیم گلستان در گفتگویی که دیماه ۱۳۸۶ در مجلهی شهروند امروز منتشر شد میگوید: «من اصلا با شاملو آشنایی نداشتم و اگر هم اختلاف نظر دارم به خاطر حرکتها و حرفهایی بود که میکرد و میزد.. ...مثلا آقای اعتمادزاده "دن آرام" را برداشته بود ترجمه کرده بود بعد آقای شاملو بر میدارد و این را بازنویسی میکند ،آخر تو که نه انگلیسی میدانستی نه فرانسه و نه روسی میدانستی برداشتهای ترجمه این آدم را جلوی خودت گذاشتهای و بازنویسی میکنی شاید اقای اعتمادزاده غلط ترجمه کرده باشد اگر این طور باشد تو چه چیزی داری بگویی...» در روایت شاملو از دن آرام که سال ۸۲ توسط انتشارت مازیار منتشر شد این اثر ترجمهای بر اساس برگردان فرانسوی آنتوان ویتز معرفی شده است. اما ظاهرا این کتاب بازنویسی ترجمهی ایرج کابلی از متن اصلی است. احمد شاملو در گفتگو با ناصر حریری میگوید: «اصل كتاب در هشت جلد است. دو جلدش را از روى ترجمه فرانسویش تمام كرده بودم كه آقاى ایرج كابلى از راه رسید. مردى چند زبانه و عاشق این كتاب عظیم. متن روسى و ترجمه انگلیسى آن را هم با خود آورده بود و به من نشان داد كه هر دو ترجمه فرانسوى و انگلیسى كتاب از همان جمله اول غلط است. درست از همان جمله پنج شش كلمهئى اول! - او خود به ترجمه كتاب از متن روسى اقدام كرده بود و قرار گذاشتیم كار را به اتفاق پیش ببریم.»
الگویی برای نویسندگان؟
احمد شاملو در یادداشتی بر دن آرام با اشاره به این که قصد برگردان لغت به لغت اثر شولوخوف را نداشته مینویسد «من دنآرام را وسیلهیی رام یافته بودم برای پیشنهاد زبانی روایی به نویسندهگان فارسیزبان. به دلیل آن كهفضلا بی این كه معلوم باشد مشروعبت فتواشان را از كجا آوردهاند زبانیبهكار میبرند كه ربطی به زبان زنده و پویای مردم ندارد.» گذشته از بحثهای حاشیهای، بسیاری از صاحبنظران روایت شاملو از دن آرام را منبعی کم نظیر از اصلاحات و عبارتهای زبان کوچه میدانند. محمود دولتآبادی در نشست نقد و بررسی این ترجمه که اردیبهشت ۱۳۸۳ در خانه هنرمندان تهران برگزار شد روایت شاملو را «مهر كمال زبان كوچه» و آموزنده خوانده است. او با اشاره به این که این اثر ترجمه به آذین را منتفی نمیکند میافزاید که به خود شاملو هم گفته است «به هر حال دن آرام یك اثر حماسی است و در این اثر حماسی زبان كوچه و بازار درست است كه به خیلی از قابلیتها میافزاید، اما ممكن است جاهایی نیز لطمه هم بزند.»
«وسیلهای رام» برای پیشنهادهای زبانی
برخی از صاحبنظران معتقدند در دن آرام به روایت شاملو تفاوتی میان زبان آدمهای داستان و راوی نیست و به عبارتی جنبهی ادبی این رمان فدای پیشنهادهای زبانی شاملو شده است. شاید با توجه به توضیحی که شاملو در مورد هدف اصلی خود داده چنین انتقادی چندان موجه نباشد. او میگوید این اثر تنها به عنوان «وسیلهای رام» مورد استفاده قرار گرفته شده. شاملو حتا در یادداشتی که بر روایت خود نوشته تاکید میکند «در متناصلیمتأسفانهلاقیدیهای در حد شلختهگیفراواناست.» او سپس دهها نمونه از این "شلختگی"ها را مثال میزند و میافزاید آنها را در روایت خود تصحیح کرده است. اغلب نقدهای ستایش آمیز از دن آرام شاملو نیز بیشتر بر اهمیت آن در زبانی که پیشنهاد کرده تاکید دارند. محمد بهارلو در نشست یاد شده در خانه هنرمندان میگوید: «برای این ترجمه از حیث كاربرد اصطلاحات، مثلها، شبه جملهها نمیتوان نمونهای یافت كه حتا با آثار قبلی خود شاملو نیز قابل مقایسه نیست.»
تغییر عنوان در چاپهای جدید
ظاهرا احمد شاملو در انتخاب بسیاری از آثاری که ترجمه کرده نیز به «وسیلهای رام» بودن آنها بیش از ارزش ادبیشان توجه داشته است. بسیاری از اثار داستانی که با ترجمه شاملو منتشر شدهاند از شاخصترین اثار ادبی قرن بیستم به شمار نمیروند. نخستین ترجمهای که از شاملو منتشر شده داستان دیوار سنگی از نویسنده برزیلی ژرژ آمادو بود که سال ۱۳۳۲ در مجله شیوه منتشر شد. شاملو در پنج دههای که از انتشار نخستین ترجمهاش گذشت بسیاری از آنها را با تصحیحها و گاهی با نامهای تازهای منتشر کرده است. رمانی از هربر لوپورریه یکی از اینهاست که نخستین بار ۱۳۳۴ با نام «زنگار» انتشار یافت و سال ۴۲ با نام «خزه». روایت شاملو از کتابی از آنتوان دو سنت اگزوپهری نیز که قبلا با ترجمه ابوالحسن نجفی منتشر شده بود اولین بار ۱۳۵۸ زیر عنوان «شاهزاده کوچولو» انتشار یافت و در چاپهای بعدی زیر عنوانهای «مسافر کوچولو»، «شهریار کوچولو» و «شازده کوچولو».
مرز ناروشن ترجمه و اصل
به گفتهی آیدا سرکیسیان شاملو در سال ۱۳۷۲ مشغول بازنگری در «غزل غزلهای سلیمان» و ترجمهی گیلگمش از متن فرانسوی شده است. غزل غزلهای سلیمان بازنویسی بخشی از تورات است که پیشتر در سال ۱۳۴۷ منتشر شده بود. این دو اثر پس از مرگ شاعر در سالهای ۸۱ و ۸۲ منتشر شدند. ترجمهی شاملو از گیلگمش همراه با بازنویسی او از ترجمهی منشی زاده در یک کتاب گردآورده شده. شاملو گفته است شعر شاعران خارجی بینش شاعرانهی او را گسترش دادهاند و ترجمه بسیاری از آنها را برای درک بهتر کار شاعران مطرح جهان انجام داده است. این ترجمهها گاهی چنان به زبان و لحن شاعر درآمدهاند که تشخیص ترجمه یا اصل بودن آنها برای خود شاملو هم کار دشواری است. او در یادداشتهایی که بر چاپ مجموعه آثارش نوشته در مورد شعر «سمفونی تاریک» از مجموعهی «هوای تازه» مینویسد: «شک دارم که این قطعه از من است یا ترجمهی آزادی از یک شاعر غربی.» شاملو اغلب سراغ شعرهایی رفته که نه تنها به لحاظ زبانی «رام» او میشدند، که به لحاظ مضمون نیز به جهان شاعرانهی او نزدیکی فراوان دارند. به همین دلیل تفکیک شعرها از ترجمههای شاملو گاهی دشوار است.
به رغم انتقادها و ابهامهایی که در مورد اصالت برخی از ترجمهها و بازنویسیهای شاملو ابراز شده تسلط کمنظیر به زبان کوچه، و توانایی و شم قوی زبانی او باعث شده، بسیاری از صاحبنظران این بخش از اثارش را در ردیف بهترین و تاثیرگذارترین نمونههای نثر فارسی معاصر قرار دهند.
بهزاد کشمیریپور بشنوید: درباره ترجمه و بازنویسیهای احمد شاملو، با نمونههایی از صدای شاعر
تحریریه: فرید وحیدی
«بازسازی» به جای ترجمه
شاملو مجموعهای از ترجمههای خود از شعر جهان را در کتاب «همچون کوچهای بیانتها» گردآورده و برخی از آنها را با صدای خودش خوانده و منتشر کرده است. در این مجموعه شعرهایی وجود دارد که اصل آنها به زبانهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، اسپانیایی، یونانی، ترکی و روسی است. شاملو در مقدمهی این کتاب مینویسد «چون ترجمهی بسیاری از این اشعار از متنی جز زبان اصلی به فارسی درآمده و حدود اصالت آنها مشخص نبوده ناگزیز به بازسازی آنها شدهام. اصولاً مقایسهی برگردان اشعار با متن اصلی کاری بیمورد است. غالبا ترجمهی شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان او بیحاصلی است...»
کمتوجهی به متن مکتوب، استقبال از روایت شفاهی
در مورد اختلاف روایت شاملو با متنهای اصلی در شعرهایی که به عنوان ترجمه منتشر کرده نقدهای فراوانی نوشته شده. اغلب منتقدان معتقدند حاصل کار شباهتهای فراوانی به سبک و لحن شعرهای خود شاعر دارد و برای دوستداران شعر او تقریبا همارج سرودههای شاملو محسوب میشوند. با این همه جاذبهی صدای شاملو در استقبال مخاطبان از این شعرها تعیین کننده بوده است. کتاب «همچون کوچهای بیانتها» نخستین بار در سال ۱۳۵۲ منتشر شد. اما توجه عموم به این شعرها هفت سال بعد و هنگامی جلب میشود که شاملو شعرهای لورکا را با صدای خود میخواند و همراه کتابچهای از متن شعرها منتشر میکند. با استقبال از این اثر روایت صوتی شعرهای چند شاعر دیگر نیز در سالهای بعدی به بازار میاید. این روایتهای صوتی در مدت کوتاهی در چند برابر تیراژ متن چاپی منتشر شد و به فروش رسید.
حذف نام مترجم اصلی
شعرهایی را که به عنوان ترجمهی شاملو منتشر شدهاند میتوان به دو گروه اصلی تقسیم کرد. بخشی که ظاهرا از زبان فرانسه به فارسی برگردانده شدهاند و بخشی که کسانی از زبانهای دیگر ترجمه کردهاند و شاملو آنها را ویراسته یا بازنویسی کرده است. در کارنامهی احمد شاملو که به وسیلهی همسرش آیدا تدوین شده همهجا از مترجمان شعرهای بخش دوم به عنوان «همکار» یاد شده است. در این کارنامه گاهی نیز نام مترجمان اصلی به کلی حذف شده است. دومین مجموعه از نوشتههای مارگوت بیکل که زیر عنوان «چیدن سپیده دم» منتشر شد از این نمونههاست. مترجم این کتاب و مجموعهی «سکوت سرشار از ناگفتههاست» محمد زرینبال است که نامش فقط در مجموعه اول آمده. آیدا از دو کتاب اخیر اولی را «به ترجمه و با همکاری محمد زرینبال» و دومی را «به ترجمه احمد شاملو» معرفی کرده است.
زبان مکتوب، زبان شفاهی
احمد شاملو از سال ۱۳۵۶ به بعد چند سالی را در انگلیس و امریکا زندگی کرده اما ظاهرا به زبان انگلیسی تسلط پیدا نکرد. ترجمههای او از این زبان «با همکاری» دیگران انجام شده است؛ از آن جملهاند ترجمهی هایکوهای ژاپنی که ع. پاشایی از انگلیسی به فارسی برگردانده و شعرهای لنکستون هیوز که حسن فیاد ترجمه کرده است. به نظر میرسد آشنایی شاملو با زبان فرانسوی به دلیل عدم اقامت طولانی او در یک کشور فرانسوی زبان در حد درک نوشتههای مکتوب بوده است. احمد شاملو در هیچ یک از نشستهایی که در کشورهای خارجی برگزار کرد به زبانی جز فارسی سخن نگفت. در دومین کنگرهی بینالمللی ادبیات در آلمان که سال ۱۳۶۷ به مدت یک هفته در شهر ارلانگن بر پاشد احمد شاملو نیز یکی از میهمانان بود که در چند برنامهی ان به شعرخوانی و گفتگو با حاضران پرداخت. برنامههای اصلی این کنگره همزمان به چهار زبان انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی و آلمانی ترجمه میشد که شرکتکننده با انتخاب یکی از این زبانها از طریق "هدفون" در جریان صحبتها قرار میگرفتند. تنها شرکتکنندهای که یک مترجم زبان مادریاش او را همراهی میکرد احمد شاملو بود. او در دیدارهای خصوصی از زبانهای انگلیسی و فرانسوی استفاده میکرد اما ظاهرا آشنایی خود با این زبانها را برای نشستها و گفتگوهای رسمی کافی نمیدانست.
«شاعر» بحثبرانگیز
در میان ترجمههای شاملو آثاری از زبانهایی وجود دارد که او هیچگونه آشنایی با آنها نداشته است. این دسته از اثار نیز در کارنامهی او به عنوان «ترجمه با همکاری» دیگران ضبط شده است؛ رمان «مفتخورها» (از زبان مجاری "با همکاری" آنگلا بارانی) آثاری از زبان ارمنی با همکاری آیدا، رمان «پابرهنهها» با همکاری عطا بقایی و دو کتاب از مارکوت بیکل از زبان آلمانی از این دسته آثار هستند. در میان اینگونه آثار نوشتههای مارگوت بیکل از بحثبرانگیرترینها هستند. شاملو پس از استقبالی که خوانندگان و شنوندگان از نخستین کتاب و نوار بیکل به فارسی، «سکوت سرشار از ناگفتههاست» کردند دومین مجموعه از نوشتههای او را نیز به دوستدارانش عرضه کرد. مارگوت بیکل را در آلمان به عنوان شاعر و نویسنده نمیشناسند. از او دو سه مجموعه وجود دارد که شامل متنهای احساساتی هستند که در مورد تعدادی عکس نوشته شدهاند. این متنها که برگردان آزاد آنها به عنوان دو مجموعه شعر به خوانندگان فارسی عرضه شده، در اصل آلمانی به صورت کتابهای مصور و چشمنوازی در قطع رحلی منتشر شدهاند که اصطلاحا کتابهایی برای هدیه دادن خوانده میشوند. متنی که در فارسی با عبارت «پنجه در افكندهایم با دستهایمان - بهجای رها شدن» ترجمه و در کتاب «سکون...» منتشر شده زیر عکسی از دو دست نوشته شده است. یا متنی که با عبارت «جویای راه خویش باش، از این سان كه منم!» آغاز میشود زیر عکسی نوشته شده که راه باریکی در جنگل را نشان میدهد.
دردسرهای بازنویسی «گیلگمش»
بحثبرانگیزتر از برگردان آثاری که در زبان اصلی از اهمیت چندانی برخوردار نیستند، «بازنویسی"های شاملو از اثاریاست که دیگران ترجمه کردهاند. یکی از این آثار رمان «قدرت و افتخار» گراهام گرین است که نخستین بار، ۱۳۴۲، با ترجمهی عبدالله آزادیان توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شد. شاملو روایت خود از این اثر را ۱۳۶۴ زیر عنوان «عیسای دیگر، یهودای دیگر» منتشر کرد. آیدا سرکیسیان این روایت را «به ترجمه و بازنویسی» شاملو معرفی کرده اما به منبع اصلی اشارهای نمیکند. منتقدان معتقدند گراهام گرین در انتخاب عنوان آثارش وسواس زیادی داشت و آنها را به عنوان جزیی از متن در نظر میگرفت. در میان آثار "بازنویسی" شدهی شاملو «گیلگمش» و «دن آرام» پر سر و صداتر از بقیه بودهاند. گیلگمش را نخستین بار داوود منشیزاده ترجمه و در سال ۱۳۳۳ منتشر کرده بود. انتشار بازنویسی شاملو از این متن در شماره ۱۶ کتاب هفته ۱۳۴۰، که بدون اجازه منشیزاده انجام شده بود اعتراض شدید او را در پی داشت. گردانندگان این هفتهنامه که شاملو سردبیری آن را بر عهده داشت مجبور شدند ترجمهی اصلی را نیز ضمیمهی همان شمارهای کنند که روایت شاملو در آن منتشر میشد.
مسئلهای به نام «دن آرام»
رمان دن آرام را نخستین بار محمود اعتمادزاده (م.ا. به اذین) ترجمه و منتشر کرده بود. شاملو، به روایتی، دههی پایانی عمر خود را صرف ترجمهی مجدد و بازنویسی این رمان کرده است. ابراهیم گلستان در گفتگویی که دیماه ۱۳۸۶ در مجلهی شهروند امروز منتشر شد میگوید: «من اصلا با شاملو آشنایی نداشتم و اگر هم اختلاف نظر دارم به خاطر حرکتها و حرفهایی بود که میکرد و میزد.. ...مثلا آقای اعتمادزاده "دن آرام" را برداشته بود ترجمه کرده بود بعد آقای شاملو بر میدارد و این را بازنویسی میکند ،آخر تو که نه انگلیسی میدانستی نه فرانسه و نه روسی میدانستی برداشتهای ترجمه این آدم را جلوی خودت گذاشتهای و بازنویسی میکنی شاید اقای اعتمادزاده غلط ترجمه کرده باشد اگر این طور باشد تو چه چیزی داری بگویی...» در روایت شاملو از دن آرام که سال ۸۲ توسط انتشارت مازیار منتشر شد این اثر ترجمهای بر اساس برگردان فرانسوی آنتوان ویتز معرفی شده است. اما ظاهرا این کتاب بازنویسی ترجمهی ایرج کابلی از متن اصلی است. احمد شاملو در گفتگو با ناصر حریری میگوید: «اصل كتاب در هشت جلد است. دو جلدش را از روى ترجمه فرانسویش تمام كرده بودم كه آقاى ایرج كابلى از راه رسید. مردى چند زبانه و عاشق این كتاب عظیم. متن روسى و ترجمه انگلیسى آن را هم با خود آورده بود و به من نشان داد كه هر دو ترجمه فرانسوى و انگلیسى كتاب از همان جمله اول غلط است. درست از همان جمله پنج شش كلمهئى اول! - او خود به ترجمه كتاب از متن روسى اقدام كرده بود و قرار گذاشتیم كار را به اتفاق پیش ببریم.»
الگویی برای نویسندگان؟
احمد شاملو در یادداشتی بر دن آرام با اشاره به این که قصد برگردان لغت به لغت اثر شولوخوف را نداشته مینویسد «من دنآرام را وسیلهیی رام یافته بودم برای پیشنهاد زبانی روایی به نویسندهگان فارسیزبان. به دلیل آن كهفضلا بی این كه معلوم باشد مشروعبت فتواشان را از كجا آوردهاند زبانیبهكار میبرند كه ربطی به زبان زنده و پویای مردم ندارد.» گذشته از بحثهای حاشیهای، بسیاری از صاحبنظران روایت شاملو از دن آرام را منبعی کم نظیر از اصلاحات و عبارتهای زبان کوچه میدانند. محمود دولتآبادی در نشست نقد و بررسی این ترجمه که اردیبهشت ۱۳۸۳ در خانه هنرمندان تهران برگزار شد روایت شاملو را «مهر كمال زبان كوچه» و آموزنده خوانده است. او با اشاره به این که این اثر ترجمه به آذین را منتفی نمیکند میافزاید که به خود شاملو هم گفته است «به هر حال دن آرام یك اثر حماسی است و در این اثر حماسی زبان كوچه و بازار درست است كه به خیلی از قابلیتها میافزاید، اما ممكن است جاهایی نیز لطمه هم بزند.»
«وسیلهای رام» برای پیشنهادهای زبانی
برخی از صاحبنظران معتقدند در دن آرام به روایت شاملو تفاوتی میان زبان آدمهای داستان و راوی نیست و به عبارتی جنبهی ادبی این رمان فدای پیشنهادهای زبانی شاملو شده است. شاید با توجه به توضیحی که شاملو در مورد هدف اصلی خود داده چنین انتقادی چندان موجه نباشد. او میگوید این اثر تنها به عنوان «وسیلهای رام» مورد استفاده قرار گرفته شده. شاملو حتا در یادداشتی که بر روایت خود نوشته تاکید میکند «در متناصلیمتأسفانهلاقیدیهای در حد شلختهگیفراواناست.» او سپس دهها نمونه از این "شلختگی"ها را مثال میزند و میافزاید آنها را در روایت خود تصحیح کرده است. اغلب نقدهای ستایش آمیز از دن آرام شاملو نیز بیشتر بر اهمیت آن در زبانی که پیشنهاد کرده تاکید دارند. محمد بهارلو در نشست یاد شده در خانه هنرمندان میگوید: «برای این ترجمه از حیث كاربرد اصطلاحات، مثلها، شبه جملهها نمیتوان نمونهای یافت كه حتا با آثار قبلی خود شاملو نیز قابل مقایسه نیست.»
تغییر عنوان در چاپهای جدید
ظاهرا احمد شاملو در انتخاب بسیاری از آثاری که ترجمه کرده نیز به «وسیلهای رام» بودن آنها بیش از ارزش ادبیشان توجه داشته است. بسیاری از اثار داستانی که با ترجمه شاملو منتشر شدهاند از شاخصترین اثار ادبی قرن بیستم به شمار نمیروند. نخستین ترجمهای که از شاملو منتشر شده داستان دیوار سنگی از نویسنده برزیلی ژرژ آمادو بود که سال ۱۳۳۲ در مجله شیوه منتشر شد. شاملو در پنج دههای که از انتشار نخستین ترجمهاش گذشت بسیاری از آنها را با تصحیحها و گاهی با نامهای تازهای منتشر کرده است. رمانی از هربر لوپورریه یکی از اینهاست که نخستین بار ۱۳۳۴ با نام «زنگار» انتشار یافت و سال ۴۲ با نام «خزه». روایت شاملو از کتابی از آنتوان دو سنت اگزوپهری نیز که قبلا با ترجمه ابوالحسن نجفی منتشر شده بود اولین بار ۱۳۵۸ زیر عنوان «شاهزاده کوچولو» انتشار یافت و در چاپهای بعدی زیر عنوانهای «مسافر کوچولو»، «شهریار کوچولو» و «شازده کوچولو».
مرز ناروشن ترجمه و اصل
به گفتهی آیدا سرکیسیان شاملو در سال ۱۳۷۲ مشغول بازنگری در «غزل غزلهای سلیمان» و ترجمهی گیلگمش از متن فرانسوی شده است. غزل غزلهای سلیمان بازنویسی بخشی از تورات است که پیشتر در سال ۱۳۴۷ منتشر شده بود. این دو اثر پس از مرگ شاعر در سالهای ۸۱ و ۸۲ منتشر شدند. ترجمهی شاملو از گیلگمش همراه با بازنویسی او از ترجمهی منشی زاده در یک کتاب گردآورده شده. شاملو گفته است شعر شاعران خارجی بینش شاعرانهی او را گسترش دادهاند و ترجمه بسیاری از آنها را برای درک بهتر کار شاعران مطرح جهان انجام داده است. این ترجمهها گاهی چنان به زبان و لحن شاعر درآمدهاند که تشخیص ترجمه یا اصل بودن آنها برای خود شاملو هم کار دشواری است. او در یادداشتهایی که بر چاپ مجموعه آثارش نوشته در مورد شعر «سمفونی تاریک» از مجموعهی «هوای تازه» مینویسد: «شک دارم که این قطعه از من است یا ترجمهی آزادی از یک شاعر غربی.» شاملو اغلب سراغ شعرهایی رفته که نه تنها به لحاظ زبانی «رام» او میشدند، که به لحاظ مضمون نیز به جهان شاعرانهی او نزدیکی فراوان دارند. به همین دلیل تفکیک شعرها از ترجمههای شاملو گاهی دشوار است.
به رغم انتقادها و ابهامهایی که در مورد اصالت برخی از ترجمهها و بازنویسیهای شاملو ابراز شده تسلط کمنظیر به زبان کوچه، و توانایی و شم قوی زبانی او باعث شده، بسیاری از صاحبنظران این بخش از اثارش را در ردیف بهترین و تاثیرگذارترین نمونههای نثر فارسی معاصر قرار دهند.
بهزاد کشمیریپور بشنوید: درباره ترجمه و بازنویسیهای احمد شاملو، با نمونههایی از صدای شاعر
تحریریه: فرید وحیدی
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
مینای شهر خاموش Colors of Memory
غم غربت، حس نوستالژيك به وطن و خاطرات خوش دوران گذشته از آن دسته موضوع هايي به شمار می رود که همواره دغدغه بسياري از هنرمندان ايراني بوده و هست. سينماگران ايراني نيز بارها و بارها اين تم را دستمايه كارهاي خود قرار داده اند و تلاش كرده اند كه حال و هوايی بومي و ملي را در آثارشان جاري كنند و از اين راه همدلي تماشاگران وطني را در هر كجاي اين دنياي پهناور جلب کنند. فيلم ميناي شهر خاموش در جشنواره بيست و پنجم فجر به نمايش در آمد و نظر نسبتا مساعد منتقدان و تماشاگران پيگير سينما را به دنبال داشت. امير شهاب رضويان كه كارنامه جمع و جور فيلم سازي اش ( دو فيلم سفر مردان خاكستري و تهران ساعت هفت صبح) گوياي دغدغه هاي به ظاهر مستقل فرهنگي و اجتماعي اوست، در ميناي شهر خاموش موضوع بازگشت به ميهن و مرور گذشته حسرت بار آدمي كه ساليان سال در جايي دور از اينجا زندگي كرده، را به عنوان خط روايي اصلي اثر انتخاب كرده و از اين راه بر اين هدف بوده كه حرف هاي انتقادي، فرهنگي، اجتماعي و حتي سياسي اش را در لابلاي تصويرهاي خوش رنگ و لعاب سومين فيلم بلند سينمايي خود بگوید. ابتداي فيلم در آلمان مي گذرد. جايي كه دكتر بهمن پارسا (شهباز نوشير)، جراح و متخصص چيره دست قلب و عروق مقيم هامبورگ، پس از سي و سه سال قصد بازگشت به ايران را مي كند. كاراكتر دكتر پارسا، به عمد و شايد هم به طور ناخودآگاه، بسيار سرد و دافعه انگيز است (نوع شخصيت پردازي دكتر و جنس بازي نوشير آدم را به ياد پرسوناي دكتر
رازگشایی پایانی فیلم قرار است برگ برنده رضویان برای قدردانی از تماشاگری باشد که به فیلم های داستانی خو گرفته و حال حاضر شده به تماشای اثری بنشیند که چندان در قید و بند رعایت قاعده های کلاسیک نیست. با این وجود چون آن راز ابعاد چندان گسترده ای ندارد، با اطلاعاتی که قناتی در طول داستان می دهد، زودتر از موعد برای بیننده فاش می شود و در پایان دیگر نمی تواند نقش یک غافلگیری تکان دهنده را بازی کند. سکانسی در ابتدای فیلم است که دکتر به مغازه ساز فروشی قناتی می رود و در آن جا قناتی به بهمن می گوید که در مراسم ازدواج پدر و مادر دکتر ساز نواخته است. در جایی دیگر از فیلم زمانی که قناتی داستان خود و فرمانده دوران خدمتش را برای دکتر تعریف می کند، با نشانه هایی که قناتی می دهد می توان حدس زد که آن فرمانده همان پدر مستبد دکتر بوده که عشق دوران جوانی قناتی را به چنگ آورده است و قناتی به خاطر سوگندی که یاد کرده مجبور شده در مراسم ازدواج معشوق با فرمانده اش شرکت کند و ساز بزند. با این پيش زمینه ذهنی و نیز نبود یک منحنی روایی استخواندار در طول مدت زمان فیلم، آشکار شدن این حقیقت (که دستمایه بالقوه قدرتمند و جذابی است) در پایان داستان نمی تواند سرانجامی شکوهمند و به یاد ماندنی برای مرثیه امیرشهاب رضویان باشد. از سویی دیگر موضوع نرسیدن بهمن و مینا به یکدیگر با آن که در نگاه اول بر خلاف کلیشه های تثبیت شده در ذهن مخاطب عام عمل کرده، اما در دیدی موشکافانه می توان ادعا کرد نچسب و تحمیلی از کار در آمده است. شاید اگر مینا در همان زلزله کشته می شد و یا خبر مرگ او به گوش بهمن می رسید، داستان از حالت تک بعدی خود خارج می شد و حال و هوایی تراژیک به خود می گرفت و تلخی هایی را که مدنظر کارگردان بود به کام بیننده می چشاند و او را پس از تماشای فیلم به حال خود رها نمی کرد. اما پس از پشت سر گذاشتن این مراحل (که قرار است طی طریقی معنوی برای دکتر باشد) زمانی که مشخص می شود مینا به دلیلی نامعلوم و پس از سال ها اقامت در بم (او حتی پس از مرگ همسر و فرزندانش در زلزله چند سالی را در زادگاهش و روستاهای اطراف آن زندگی کرده) راهی آلمان شده، اين قضيه بیشتر از آن که شکلی منطقی داشته باشد حالتی تصنعی و تحمیلی دارد.
با تمام این تفسیرها و تعبیرها دقت و اشتیاق امیر شهاب رضویان برای شسته و رفته از کار در آمدن پلان های فیلمش و رساندن سطح کیفی فرم و اجرای سکانس ها به حداقل استانداردهای سینمای جهان و نیز تلاش او برای دستیابی به زبانی سینمایی، ساده و همه فهم، در این آشفته بازار یکه تازی فیلم های پر اشتباه و شلخته سینمای بدنه، جای تقدیر و امیدواری دارد. مینای شهر خاموش از آن دسته فیلم هایی است که بدون توجه به کلیت پر ایراد و گاه ملال آورش، موفق شده در لحظه هایی به تماشاگر بسیار نزدیک شود و همین جاذبه در برخی سکانس هايش باعث شده بیننده ای که معمولا تاب دیدن چنین فیلم هایی را ندارد، بتواند در جاهایی با آن همذات پنداری کند. بدون شک این رابطه در صورتی به رشته ای ناگسستنی تبدیل می شد، که فیلم از لحاظ فیلمنامه و ریتم در برخی ديگر از فصل ها باعث دافعه در تماشاگر نمی شد.
برگرفته از (با اندکی تغییر): http://www.cinemaema.com
بخش یکم | Part one | Первая часть
بخش دوم | Part two | Вторая часть
بخش دوم | Part two | Вторая часть
عالم در فيلم خيلي دورخيلي نزديک مير كريمي مي اندازد) و تماشاگر با گذشت اندك زماني از بازگشت دكتر به ايران حدس مي زند كه قرار است بهمن پارسا در طول مدت سفرش به ايران يك پروسه تغيير و تحول شخصيتي را طي كند. مدت زماني كه پيش از آغاز تيتراژ ابتداي فيلم در آلمان مي گذرد، جز ارائه اطلاعات مختصري از زندگي دكتر كه مي توانست بعدها در طول فيلم به مرور گفته شود (و البته در روند پيشرفت داستان اين داده ها چند بار برای تماشاگر بازگو می شود) هيچ كاركرد ديگري ندارد. نمايش تصويرهايي كارت پستالي از منظره ها و ساختمان های قدیمی شهر هامبورگ و رابطه سرد بهمن با دختر دو رگه اش، سارا، آن هم پس از جدايي از همسرش نقطه خیلی محکمی براي آغاز خط روايي فيلم به حساب نمی آید و رضويان به آساني مي توانست موتور داستان فيلمش را از بازگشت دكتر به ايران به حرکت در آورد. نويسندگان فيلمنامه ميناي شهر خاموش (رضويان، آرمين هوفمان و محمد فرخ منش) در خلق انگيزه اي محكم و درست براي بازگشت بهمن به ايران ناتوان بوده اند. اين كه آدم سرد و نچسبي همچون دكتر به خواست دوست پدرش، آقاي قناتي (عزت الله انتظامي) براي درمان خواهر زاده قناتي، يك مجروح زمان جنگ به نام يزدگردي، پس از سي و سال سرخوردگي و دوري از ايران حاضر به بازگشت مي شود نمي تواند دليلي منطقي و محكم براي عزيمت شخصيت اصلي داستان از آلمان به سمت ايران باشد. تصميم دكتر براي فروش نخلستان هاي پدري اش در شهر بم، آن هم با پافشاري برادرش بيژن و يافتن عشق دوران نوجواني اش می توانست در هر زماني پيش از شروع داستان این فیلم نيز انجام شود و دلیلی باشد برای بازگشت دكتر به زادگاهش. در صورتي كه فيلمنامه هيچ توضيحي براي اين سوال ندارد. حتي جايي از فيلم دكتر در جواب سوال قناتي بيان مي كند خودش هم نمي داند براي چه به ايران آمده است!
بخش دوم فيلم در تهران مي گذرد. در اين فصل به جز دكتر با دو كاراكتر اصلي ديگر هم سر و كار داريم؛ ابتدا با قناتی آشنا می شویم که مردي اهل ساز و عرفان و در عین حال خوش مشرب است و پيوسته از عشق ورزي به مردم و ميهن مي گويد و ديگري ايرج بهرامي (صابر ابر) است كه نقش راننده در اختيار دكتر و قناتي را بر عهده دارد و نمونه تيپيكالي از نسل جوان سرگردان امروزي به شمار می آید. چيزي كه بيش از همه در اين بخش گل درشت و گاه آزار دهنده از كار در آمده، فلاش بك هاي غير ضروري فيلم از دوران كودكي دكتر و عشق او به مينا آذر بهرام است كه باعث شده ريتم آرام اما نسبتا قابل قبول فيلم در اين قسمت گاه و بي گاه دچار سكته هاي روايي شود. در اين بخش شبه اپيزوديك از فيلم، رضويان بنا به اقتضاي سكانس هايش سعي كرده دغدغه هاي اجتماعي اش را در قالب ديالوگ ها و كنش هاي شخصيت ها به تماشاگر ابراز كند كه البته می توان گفت چندان موفق نبوده و این بازگویی ها كمي نچسب و سطحي و گاه شعاري از كار در آمده اند. به عنوان مثال می توان به حرف های ضدجنگ يزدگردي اشاره کرد. او از آخرين تيري در زمان جنگ تحميلي مي گويد كه به سوي قلب اش شليك شده، آن هم در حالي كه قصد داشته از سنگر بيرون بيايد و هواي صلح را تنفس كند. يا مي توان به مزه پراني ها و کنش های گاه خنده آور ايرج اشاره كرد كه باب سلیقه روز است و بيشتر براي مفرح كردن فضاي آرام و يكنواخت اين بخش از فيلم ترسیم شده و البته هيچ كاركرد دراماتيكي در پيشبرد قصه فيلم ندارد. از طرفي كاراكتر لاله، نامزد بهرام، از آن شخصيت هاي اضافی است كه حتي از كمك به بيشتر شناساندن درونيات شخصيت ايرج به دكتر (و تماشاگر) ناتوان است. رضويان از کانال گلايه ها و غرولندهای لاله در رابطه با كار ايرج (فروش نوشيدني هاي الكلي) قصد دارد كه از بي هدفي و به هدر رفتن نسل جوان انتقاد كند. نقطه پايان بخش فصل حضور قهرمان قصه در تهران تغيير عقيده دكتر پارسا در نرفتن به شهر بم است. شايد اگر از ابتدا دكتر به خاطر يافتن عشق سال هاي دور خود، آن هم با ايجاد يك جرقه درست و در چارچوب يك زمينه چيني دراماتيزه، قصد سفر به ايران را پيدا مي كرد، اكنون با درامي قوي تر روبه رو بوديم. ديدن عكس مينا در ميان آن عكس هاي خانوادگي كه قناتي به دكتر داده، دستاويزي سطحي در ايجاد انگيزه برای قهرمان داستان جهت رفتن به بم است.
بخش سوم فيلم در جاده و شهر بم مي گذرد. اين قسمت نزديك به نيمي از زمان فيلم را به خود اختصاص داده است. سكانس هايي كه در جاده بين راه مي گذرد مطابق الگوي آثار ژانر جاده اي لحني اپيزوديك دارد و مي توانست كم و زياد شود (فيلم در اين بخش نسبت به نسخه نمايش داده شده در جشنواره اندكي كوتاه شده و به ريتم قابل قبولي تر دست پيدا كرده است). در اين قسمت حرف هاي بودار و سياسي بيژن در گفتگوي تلفني با بهمن بيشتر مناسب اظهارنظرهای ستون هاي سياسي روزنامه هاست و در خط روايي اصلی كاركردي ندارد. از طرفی بهمن در صحبت با برادرش هم آن قدر سرد و منفعل است كه به توصيه هاي او مبني بر گرفتن سند نخلستان ها از قناتي نه گوش می دهد و نه واکنشی نشان می دهد. سكانس ايست بازرسي مي توانست به ریتم تخت و راكد فیلم اندكي حس و حال ببخشد و تماشاگر را برای دقایقی در تعلیق فرو ببرد. اما رضويان آشكارا از رفتن به سوي مولفه هاي سينماي داستاني پرهيز كرده و از کنار اين سكانس با دليل تراشي غیرقابل باور دکتر با بی تفاوتی می گذرد. با این حال این بخش از لحاظ جنس کارگردانی رضویان در اجرای خوب دکوپاژها و میزانسن ها در اوج خود قرار دارد. هر چند که نوع ميزانسن هاي فصل جاده در جاهايي يادآور فصل هاي جاده در فيلم خيلي دور خيلي نزديك است.
رسيدن كاراكترها به شهر بم پاياني است بر داستان آرام و كم افت و خيز فيلم. از اين جا به بعد شخصيت ها به حال خود رها می شوند و در این میان تماشاگر نمی داند تکلیفش با آدم های قصه چیست. در اين بخش تنها يك سري خاطرات پراكنده از گذشته سه کاراکتر اصلي روايت مي شود که کارکرد چندانی هم در زمان حال ندارند. این که گذشته ایرج چه بوده و چرا ترک تحصیل کرده و یا قناتی در یک ماجرای عشقی در جوانی به آسانی عشق اش را از دست داده (به راستی اگر آن ماجرا دستمایه فیلم شد اکنون با یک درام جاندار و قوی روبه رو بودیم) و یا این که دکتر به دلیل جدایی از عشق دوران نوجوانی اش هنوز هم از پدر متنفر است و نمی خواهد حتی بر سر مزار او یک فاتحه خشک و خالی بخواند، هیچ یک دستمایه خوبی برای ادامه درام اثر نیستند. در حقیقت در نیمه دوم فیلم به جز آخرين تلاش هاي دكتر پارسا براي يافتن مينا پيرنگ داستاني ديگري را دنبال نمي كنيم. در مورد شخصيت جبلي (مهران رجبي)، دوست دوران نوجواني دکتر، نیز باید گفت رضویان این کاراکتر را تنها به جهت بازگویی گوشه هایی پنهان اما تقریبا غیر مفید از سرنوشت مینا، در دوره زمانی پس از جدایی از بهمن، وارد داستان کرده و معلوم نمی شود که این پرسونا (که مهران رجبی مثل همیشه آن را روان و جذاب بازی کرده) چرا تا این اندازه بر سر فروش نخلستان ها به دكتر اصرار می کند. در این قسمت از فیلم نیز شاهد سکانس هایی اضافی و قابل حذف هستیم. رضویان دوربین خود را به قبرستان بم برده و در حدود چند دقیقه از عکس های حک شده بر روی سنگ قبر کشته شدگان زلزله دلخراش بم فیلم گرفته و روی آن هم افکت های صوتی گذاشته است. یا در جایی دیگر باید برای لحظه هایی طولانی به تماشای پرسه های بی هدف قناتی و بهمن در ارگ تخریب شده بم، خرابه های شهر و قسمت های بازسازی شده آن و چاههای قنات بنشینیم، بی آن که معلوم شود قرار است این تصاویر همدلی برانگیز چه نقشی بر حرکت کند موتور قصه داشته باشد؟ شاید دراین بین تنها سکانسی که منطق حضورش پذیرفتنی است و این پتانسيل را دارد که نظر بیننده را به خود جلب کند، همان بخش رودررویی دکتر پارسا با آن سنگ تراش قبرستان است که طنز جاری در این سکانس تلخی حقیقت انسانی پنهان در آن را اندکی تعدیل کرده و در عین حال کمک حال پیشرفت قصه است. با ورود کاراکترها به بم، ایرج آرام آرام به حاشیه می رود و معلوم نیست او در بین شخصیت هایی که هیچ شباهتی با او ندارند قرار است چه کاری انجام دهد. با وجود این که صابر ابر از پس اجرای نقش ایرج به خوبی برآمده، اما اگر باز هم بخواهیم به دنبال منطقی قوی برای چرایی حضور او در کنار دو قهرمان داستان باشیم، بدون شک با علامت سوالی بزرگ روبه رو خواهیم شد. ایرج از ابتدا تا به پایان از حد تیپ یک راننده بذله گو فراتر نمی رود و همراهی او با قناتی و دکتر تا شهر بم هیچ تغییری در شخصیت اش پدید نمی آورد.
بخش دوم فيلم در تهران مي گذرد. در اين فصل به جز دكتر با دو كاراكتر اصلي ديگر هم سر و كار داريم؛ ابتدا با قناتی آشنا می شویم که مردي اهل ساز و عرفان و در عین حال خوش مشرب است و پيوسته از عشق ورزي به مردم و ميهن مي گويد و ديگري ايرج بهرامي (صابر ابر) است كه نقش راننده در اختيار دكتر و قناتي را بر عهده دارد و نمونه تيپيكالي از نسل جوان سرگردان امروزي به شمار می آید. چيزي كه بيش از همه در اين بخش گل درشت و گاه آزار دهنده از كار در آمده، فلاش بك هاي غير ضروري فيلم از دوران كودكي دكتر و عشق او به مينا آذر بهرام است كه باعث شده ريتم آرام اما نسبتا قابل قبول فيلم در اين قسمت گاه و بي گاه دچار سكته هاي روايي شود. در اين بخش شبه اپيزوديك از فيلم، رضويان بنا به اقتضاي سكانس هايش سعي كرده دغدغه هاي اجتماعي اش را در قالب ديالوگ ها و كنش هاي شخصيت ها به تماشاگر ابراز كند كه البته می توان گفت چندان موفق نبوده و این بازگویی ها كمي نچسب و سطحي و گاه شعاري از كار در آمده اند. به عنوان مثال می توان به حرف های ضدجنگ يزدگردي اشاره کرد. او از آخرين تيري در زمان جنگ تحميلي مي گويد كه به سوي قلب اش شليك شده، آن هم در حالي كه قصد داشته از سنگر بيرون بيايد و هواي صلح را تنفس كند. يا مي توان به مزه پراني ها و کنش های گاه خنده آور ايرج اشاره كرد كه باب سلیقه روز است و بيشتر براي مفرح كردن فضاي آرام و يكنواخت اين بخش از فيلم ترسیم شده و البته هيچ كاركرد دراماتيكي در پيشبرد قصه فيلم ندارد. از طرفي كاراكتر لاله، نامزد بهرام، از آن شخصيت هاي اضافی است كه حتي از كمك به بيشتر شناساندن درونيات شخصيت ايرج به دكتر (و تماشاگر) ناتوان است. رضويان از کانال گلايه ها و غرولندهای لاله در رابطه با كار ايرج (فروش نوشيدني هاي الكلي) قصد دارد كه از بي هدفي و به هدر رفتن نسل جوان انتقاد كند. نقطه پايان بخش فصل حضور قهرمان قصه در تهران تغيير عقيده دكتر پارسا در نرفتن به شهر بم است. شايد اگر از ابتدا دكتر به خاطر يافتن عشق سال هاي دور خود، آن هم با ايجاد يك جرقه درست و در چارچوب يك زمينه چيني دراماتيزه، قصد سفر به ايران را پيدا مي كرد، اكنون با درامي قوي تر روبه رو بوديم. ديدن عكس مينا در ميان آن عكس هاي خانوادگي كه قناتي به دكتر داده، دستاويزي سطحي در ايجاد انگيزه برای قهرمان داستان جهت رفتن به بم است.
بخش سوم فيلم در جاده و شهر بم مي گذرد. اين قسمت نزديك به نيمي از زمان فيلم را به خود اختصاص داده است. سكانس هايي كه در جاده بين راه مي گذرد مطابق الگوي آثار ژانر جاده اي لحني اپيزوديك دارد و مي توانست كم و زياد شود (فيلم در اين بخش نسبت به نسخه نمايش داده شده در جشنواره اندكي كوتاه شده و به ريتم قابل قبولي تر دست پيدا كرده است). در اين قسمت حرف هاي بودار و سياسي بيژن در گفتگوي تلفني با بهمن بيشتر مناسب اظهارنظرهای ستون هاي سياسي روزنامه هاست و در خط روايي اصلی كاركردي ندارد. از طرفی بهمن در صحبت با برادرش هم آن قدر سرد و منفعل است كه به توصيه هاي او مبني بر گرفتن سند نخلستان ها از قناتي نه گوش می دهد و نه واکنشی نشان می دهد. سكانس ايست بازرسي مي توانست به ریتم تخت و راكد فیلم اندكي حس و حال ببخشد و تماشاگر را برای دقایقی در تعلیق فرو ببرد. اما رضويان آشكارا از رفتن به سوي مولفه هاي سينماي داستاني پرهيز كرده و از کنار اين سكانس با دليل تراشي غیرقابل باور دکتر با بی تفاوتی می گذرد. با این حال این بخش از لحاظ جنس کارگردانی رضویان در اجرای خوب دکوپاژها و میزانسن ها در اوج خود قرار دارد. هر چند که نوع ميزانسن هاي فصل جاده در جاهايي يادآور فصل هاي جاده در فيلم خيلي دور خيلي نزديك است.
رسيدن كاراكترها به شهر بم پاياني است بر داستان آرام و كم افت و خيز فيلم. از اين جا به بعد شخصيت ها به حال خود رها می شوند و در این میان تماشاگر نمی داند تکلیفش با آدم های قصه چیست. در اين بخش تنها يك سري خاطرات پراكنده از گذشته سه کاراکتر اصلي روايت مي شود که کارکرد چندانی هم در زمان حال ندارند. این که گذشته ایرج چه بوده و چرا ترک تحصیل کرده و یا قناتی در یک ماجرای عشقی در جوانی به آسانی عشق اش را از دست داده (به راستی اگر آن ماجرا دستمایه فیلم شد اکنون با یک درام جاندار و قوی روبه رو بودیم) و یا این که دکتر به دلیل جدایی از عشق دوران نوجوانی اش هنوز هم از پدر متنفر است و نمی خواهد حتی بر سر مزار او یک فاتحه خشک و خالی بخواند، هیچ یک دستمایه خوبی برای ادامه درام اثر نیستند. در حقیقت در نیمه دوم فیلم به جز آخرين تلاش هاي دكتر پارسا براي يافتن مينا پيرنگ داستاني ديگري را دنبال نمي كنيم. در مورد شخصيت جبلي (مهران رجبي)، دوست دوران نوجواني دکتر، نیز باید گفت رضویان این کاراکتر را تنها به جهت بازگویی گوشه هایی پنهان اما تقریبا غیر مفید از سرنوشت مینا، در دوره زمانی پس از جدایی از بهمن، وارد داستان کرده و معلوم نمی شود که این پرسونا (که مهران رجبی مثل همیشه آن را روان و جذاب بازی کرده) چرا تا این اندازه بر سر فروش نخلستان ها به دكتر اصرار می کند. در این قسمت از فیلم نیز شاهد سکانس هایی اضافی و قابل حذف هستیم. رضویان دوربین خود را به قبرستان بم برده و در حدود چند دقیقه از عکس های حک شده بر روی سنگ قبر کشته شدگان زلزله دلخراش بم فیلم گرفته و روی آن هم افکت های صوتی گذاشته است. یا در جایی دیگر باید برای لحظه هایی طولانی به تماشای پرسه های بی هدف قناتی و بهمن در ارگ تخریب شده بم، خرابه های شهر و قسمت های بازسازی شده آن و چاههای قنات بنشینیم، بی آن که معلوم شود قرار است این تصاویر همدلی برانگیز چه نقشی بر حرکت کند موتور قصه داشته باشد؟ شاید دراین بین تنها سکانسی که منطق حضورش پذیرفتنی است و این پتانسيل را دارد که نظر بیننده را به خود جلب کند، همان بخش رودررویی دکتر پارسا با آن سنگ تراش قبرستان است که طنز جاری در این سکانس تلخی حقیقت انسانی پنهان در آن را اندکی تعدیل کرده و در عین حال کمک حال پیشرفت قصه است. با ورود کاراکترها به بم، ایرج آرام آرام به حاشیه می رود و معلوم نیست او در بین شخصیت هایی که هیچ شباهتی با او ندارند قرار است چه کاری انجام دهد. با وجود این که صابر ابر از پس اجرای نقش ایرج به خوبی برآمده، اما اگر باز هم بخواهیم به دنبال منطقی قوی برای چرایی حضور او در کنار دو قهرمان داستان باشیم، بدون شک با علامت سوالی بزرگ روبه رو خواهیم شد. ایرج از ابتدا تا به پایان از حد تیپ یک راننده بذله گو فراتر نمی رود و همراهی او با قناتی و دکتر تا شهر بم هیچ تغییری در شخصیت اش پدید نمی آورد.
رازگشایی پایانی فیلم قرار است برگ برنده رضویان برای قدردانی از تماشاگری باشد که به فیلم های داستانی خو گرفته و حال حاضر شده به تماشای اثری بنشیند که چندان در قید و بند رعایت قاعده های کلاسیک نیست. با این وجود چون آن راز ابعاد چندان گسترده ای ندارد، با اطلاعاتی که قناتی در طول داستان می دهد، زودتر از موعد برای بیننده فاش می شود و در پایان دیگر نمی تواند نقش یک غافلگیری تکان دهنده را بازی کند. سکانسی در ابتدای فیلم است که دکتر به مغازه ساز فروشی قناتی می رود و در آن جا قناتی به بهمن می گوید که در مراسم ازدواج پدر و مادر دکتر ساز نواخته است. در جایی دیگر از فیلم زمانی که قناتی داستان خود و فرمانده دوران خدمتش را برای دکتر تعریف می کند، با نشانه هایی که قناتی می دهد می توان حدس زد که آن فرمانده همان پدر مستبد دکتر بوده که عشق دوران جوانی قناتی را به چنگ آورده است و قناتی به خاطر سوگندی که یاد کرده مجبور شده در مراسم ازدواج معشوق با فرمانده اش شرکت کند و ساز بزند. با این پيش زمینه ذهنی و نیز نبود یک منحنی روایی استخواندار در طول مدت زمان فیلم، آشکار شدن این حقیقت (که دستمایه بالقوه قدرتمند و جذابی است) در پایان داستان نمی تواند سرانجامی شکوهمند و به یاد ماندنی برای مرثیه امیرشهاب رضویان باشد. از سویی دیگر موضوع نرسیدن بهمن و مینا به یکدیگر با آن که در نگاه اول بر خلاف کلیشه های تثبیت شده در ذهن مخاطب عام عمل کرده، اما در دیدی موشکافانه می توان ادعا کرد نچسب و تحمیلی از کار در آمده است. شاید اگر مینا در همان زلزله کشته می شد و یا خبر مرگ او به گوش بهمن می رسید، داستان از حالت تک بعدی خود خارج می شد و حال و هوایی تراژیک به خود می گرفت و تلخی هایی را که مدنظر کارگردان بود به کام بیننده می چشاند و او را پس از تماشای فیلم به حال خود رها نمی کرد. اما پس از پشت سر گذاشتن این مراحل (که قرار است طی طریقی معنوی برای دکتر باشد) زمانی که مشخص می شود مینا به دلیلی نامعلوم و پس از سال ها اقامت در بم (او حتی پس از مرگ همسر و فرزندانش در زلزله چند سالی را در زادگاهش و روستاهای اطراف آن زندگی کرده) راهی آلمان شده، اين قضيه بیشتر از آن که شکلی منطقی داشته باشد حالتی تصنعی و تحمیلی دارد.
با تمام این تفسیرها و تعبیرها دقت و اشتیاق امیر شهاب رضویان برای شسته و رفته از کار در آمدن پلان های فیلمش و رساندن سطح کیفی فرم و اجرای سکانس ها به حداقل استانداردهای سینمای جهان و نیز تلاش او برای دستیابی به زبانی سینمایی، ساده و همه فهم، در این آشفته بازار یکه تازی فیلم های پر اشتباه و شلخته سینمای بدنه، جای تقدیر و امیدواری دارد. مینای شهر خاموش از آن دسته فیلم هایی است که بدون توجه به کلیت پر ایراد و گاه ملال آورش، موفق شده در لحظه هایی به تماشاگر بسیار نزدیک شود و همین جاذبه در برخی سکانس هايش باعث شده بیننده ای که معمولا تاب دیدن چنین فیلم هایی را ندارد، بتواند در جاهایی با آن همذات پنداری کند. بدون شک این رابطه در صورتی به رشته ای ناگسستنی تبدیل می شد، که فیلم از لحاظ فیلمنامه و ریتم در برخی ديگر از فصل ها باعث دافعه در تماشاگر نمی شد.
برگرفته از (با اندکی تغییر): http://www.cinemaema.com
مینای شهر خاموش Colors of Memory
غم غربت، حس نوستالژيك به وطن و خاطرات خوش دوران گذشته از آن دسته موضوع هايي به شمار می رود که همواره دغدغه بسياري از هنرمندان ايراني بوده و هست. سينماگران ايراني نيز بارها و بارها اين تم را دستمايه كارهاي خود قرار داده اند و تلاش كرده اند كه حال و هوايی بومي و ملي را در آثارشان جاري كنند و از اين راه همدلي تماشاگران وطني را در هر كجاي اين دنياي پهناور جلب کنند. فيلم ميناي شهر خاموش در جشنواره بيست و پنجم فجر به نمايش در آمد و نظر نسبتا مساعد منتقدان و تماشاگران پيگير سينما را به دنبال داشت. امير شهاب رضويان كه كارنامه جمع و جور فيلم سازي اش ( دو فيلم سفر مردان خاكستري و تهران ساعت هفت صبح) گوياي دغدغه هاي به ظاهر مستقل فرهنگي و اجتماعي اوست، در ميناي شهر خاموش موضوع بازگشت به ميهن و مرور گذشته حسرت بار آدمي كه ساليان سال در جايي دور از اينجا زندگي كرده، را به عنوان خط روايي اصلي اثر انتخاب كرده و از اين راه بر اين هدف بوده كه حرف هاي انتقادي، فرهنگي، اجتماعي و حتي سياسي اش را در لابلاي تصويرهاي خوش رنگ و لعاب سومين فيلم بلند سينمايي خود بگوید. ابتداي فيلم در آلمان مي گذرد. جايي كه دكتر بهمن پارسا (شهباز نوشير)، جراح و متخصص چيره دست قلب و عروق مقيم هامبورگ، پس از سي و سه سال قصد بازگشت به ايران را مي كند. كاراكتر دكتر پارسا، به عمد و شايد هم به طور ناخودآگاه، بسيار سرد و دافعه انگيز است (نوع شخصيت پردازي دكتر و جنس بازي نوشير آدم را به ياد پرسوناي دكتر
رازگشایی پایانی فیلم قرار است برگ برنده رضویان برای قدردانی از تماشاگری باشد که به فیلم های داستانی خو گرفته و حال حاضر شده به تماشای اثری بنشیند که چندان در قید و بند رعایت قاعده های کلاسیک نیست. با این وجود چون آن راز ابعاد چندان گسترده ای ندارد، با اطلاعاتی که قناتی در طول داستان می دهد، زودتر از موعد برای بیننده فاش می شود و در پایان دیگر نمی تواند نقش یک غافلگیری تکان دهنده را بازی کند. سکانسی در ابتدای فیلم است که دکتر به مغازه ساز فروشی قناتی می رود و در آن جا قناتی به بهمن می گوید که در مراسم ازدواج پدر و مادر دکتر ساز نواخته است. در جایی دیگر از فیلم زمانی که قناتی داستان خود و فرمانده دوران خدمتش را برای دکتر تعریف می کند، با نشانه هایی که قناتی می دهد می توان حدس زد که آن فرمانده همان پدر مستبد دکتر بوده که عشق دوران جوانی قناتی را به چنگ آورده است و قناتی به خاطر سوگندی که یاد کرده مجبور شده در مراسم ازدواج معشوق با فرمانده اش شرکت کند و ساز بزند. با این پيش زمینه ذهنی و نیز نبود یک منحنی روایی استخواندار در طول مدت زمان فیلم، آشکار شدن این حقیقت (که دستمایه بالقوه قدرتمند و جذابی است) در پایان داستان نمی تواند سرانجامی شکوهمند و به یاد ماندنی برای مرثیه امیرشهاب رضویان باشد. از سویی دیگر موضوع نرسیدن بهمن و مینا به یکدیگر با آن که در نگاه اول بر خلاف کلیشه های تثبیت شده در ذهن مخاطب عام عمل کرده، اما در دیدی موشکافانه می توان ادعا کرد نچسب و تحمیلی از کار در آمده است. شاید اگر مینا در همان زلزله کشته می شد و یا خبر مرگ او به گوش بهمن می رسید، داستان از حالت تک بعدی خود خارج می شد و حال و هوایی تراژیک به خود می گرفت و تلخی هایی را که مدنظر کارگردان بود به کام بیننده می چشاند و او را پس از تماشای فیلم به حال خود رها نمی کرد. اما پس از پشت سر گذاشتن این مراحل (که قرار است طی طریقی معنوی برای دکتر باشد) زمانی که مشخص می شود مینا به دلیلی نامعلوم و پس از سال ها اقامت در بم (او حتی پس از مرگ همسر و فرزندانش در زلزله چند سالی را در زادگاهش و روستاهای اطراف آن زندگی کرده) راهی آلمان شده، اين قضيه بیشتر از آن که شکلی منطقی داشته باشد حالتی تصنعی و تحمیلی دارد.
با تمام این تفسیرها و تعبیرها دقت و اشتیاق امیر شهاب رضویان برای شسته و رفته از کار در آمدن پلان های فیلمش و رساندن سطح کیفی فرم و اجرای سکانس ها به حداقل استانداردهای سینمای جهان و نیز تلاش او برای دستیابی به زبانی سینمایی، ساده و همه فهم، در این آشفته بازار یکه تازی فیلم های پر اشتباه و شلخته سینمای بدنه، جای تقدیر و امیدواری دارد. مینای شهر خاموش از آن دسته فیلم هایی است که بدون توجه به کلیت پر ایراد و گاه ملال آورش، موفق شده در لحظه هایی به تماشاگر بسیار نزدیک شود و همین جاذبه در برخی سکانس هايش باعث شده بیننده ای که معمولا تاب دیدن چنین فیلم هایی را ندارد، بتواند در جاهایی با آن همذات پنداری کند. بدون شک این رابطه در صورتی به رشته ای ناگسستنی تبدیل می شد، که فیلم از لحاظ فیلمنامه و ریتم در برخی ديگر از فصل ها باعث دافعه در تماشاگر نمی شد.
برگرفته از (با اندکی تغییر): http://www.cinemaema.com
بخش یکم | Part one | Первая часть
بخش دوم | Part two | Вторая часть
بخش دوم | Part two | Вторая часть
عالم در فيلم خيلي دورخيلي نزديک مير كريمي مي اندازد) و تماشاگر با گذشت اندك زماني از بازگشت دكتر به ايران حدس مي زند كه قرار است بهمن پارسا در طول مدت سفرش به ايران يك پروسه تغيير و تحول شخصيتي را طي كند. مدت زماني كه پيش از آغاز تيتراژ ابتداي فيلم در آلمان مي گذرد، جز ارائه اطلاعات مختصري از زندگي دكتر كه مي توانست بعدها در طول فيلم به مرور گفته شود (و البته در روند پيشرفت داستان اين داده ها چند بار برای تماشاگر بازگو می شود) هيچ كاركرد ديگري ندارد. نمايش تصويرهايي كارت پستالي از منظره ها و ساختمان های قدیمی شهر هامبورگ و رابطه سرد بهمن با دختر دو رگه اش، سارا، آن هم پس از جدايي از همسرش نقطه خیلی محکمی براي آغاز خط روايي فيلم به حساب نمی آید و رضويان به آساني مي توانست موتور داستان فيلمش را از بازگشت دكتر به ايران به حرکت در آورد. نويسندگان فيلمنامه ميناي شهر خاموش (رضويان، آرمين هوفمان و محمد فرخ منش) در خلق انگيزه اي محكم و درست براي بازگشت بهمن به ايران ناتوان بوده اند. اين كه آدم سرد و نچسبي همچون دكتر به خواست دوست پدرش، آقاي قناتي (عزت الله انتظامي) براي درمان خواهر زاده قناتي، يك مجروح زمان جنگ به نام يزدگردي، پس از سي و سال سرخوردگي و دوري از ايران حاضر به بازگشت مي شود نمي تواند دليلي منطقي و محكم براي عزيمت شخصيت اصلي داستان از آلمان به سمت ايران باشد. تصميم دكتر براي فروش نخلستان هاي پدري اش در شهر بم، آن هم با پافشاري برادرش بيژن و يافتن عشق دوران نوجواني اش می توانست در هر زماني پيش از شروع داستان این فیلم نيز انجام شود و دلیلی باشد برای بازگشت دكتر به زادگاهش. در صورتي كه فيلمنامه هيچ توضيحي براي اين سوال ندارد. حتي جايي از فيلم دكتر در جواب سوال قناتي بيان مي كند خودش هم نمي داند براي چه به ايران آمده است!
بخش دوم فيلم در تهران مي گذرد. در اين فصل به جز دكتر با دو كاراكتر اصلي ديگر هم سر و كار داريم؛ ابتدا با قناتی آشنا می شویم که مردي اهل ساز و عرفان و در عین حال خوش مشرب است و پيوسته از عشق ورزي به مردم و ميهن مي گويد و ديگري ايرج بهرامي (صابر ابر) است كه نقش راننده در اختيار دكتر و قناتي را بر عهده دارد و نمونه تيپيكالي از نسل جوان سرگردان امروزي به شمار می آید. چيزي كه بيش از همه در اين بخش گل درشت و گاه آزار دهنده از كار در آمده، فلاش بك هاي غير ضروري فيلم از دوران كودكي دكتر و عشق او به مينا آذر بهرام است كه باعث شده ريتم آرام اما نسبتا قابل قبول فيلم در اين قسمت گاه و بي گاه دچار سكته هاي روايي شود. در اين بخش شبه اپيزوديك از فيلم، رضويان بنا به اقتضاي سكانس هايش سعي كرده دغدغه هاي اجتماعي اش را در قالب ديالوگ ها و كنش هاي شخصيت ها به تماشاگر ابراز كند كه البته می توان گفت چندان موفق نبوده و این بازگویی ها كمي نچسب و سطحي و گاه شعاري از كار در آمده اند. به عنوان مثال می توان به حرف های ضدجنگ يزدگردي اشاره کرد. او از آخرين تيري در زمان جنگ تحميلي مي گويد كه به سوي قلب اش شليك شده، آن هم در حالي كه قصد داشته از سنگر بيرون بيايد و هواي صلح را تنفس كند. يا مي توان به مزه پراني ها و کنش های گاه خنده آور ايرج اشاره كرد كه باب سلیقه روز است و بيشتر براي مفرح كردن فضاي آرام و يكنواخت اين بخش از فيلم ترسیم شده و البته هيچ كاركرد دراماتيكي در پيشبرد قصه فيلم ندارد. از طرفي كاراكتر لاله، نامزد بهرام، از آن شخصيت هاي اضافی است كه حتي از كمك به بيشتر شناساندن درونيات شخصيت ايرج به دكتر (و تماشاگر) ناتوان است. رضويان از کانال گلايه ها و غرولندهای لاله در رابطه با كار ايرج (فروش نوشيدني هاي الكلي) قصد دارد كه از بي هدفي و به هدر رفتن نسل جوان انتقاد كند. نقطه پايان بخش فصل حضور قهرمان قصه در تهران تغيير عقيده دكتر پارسا در نرفتن به شهر بم است. شايد اگر از ابتدا دكتر به خاطر يافتن عشق سال هاي دور خود، آن هم با ايجاد يك جرقه درست و در چارچوب يك زمينه چيني دراماتيزه، قصد سفر به ايران را پيدا مي كرد، اكنون با درامي قوي تر روبه رو بوديم. ديدن عكس مينا در ميان آن عكس هاي خانوادگي كه قناتي به دكتر داده، دستاويزي سطحي در ايجاد انگيزه برای قهرمان داستان جهت رفتن به بم است.
بخش سوم فيلم در جاده و شهر بم مي گذرد. اين قسمت نزديك به نيمي از زمان فيلم را به خود اختصاص داده است. سكانس هايي كه در جاده بين راه مي گذرد مطابق الگوي آثار ژانر جاده اي لحني اپيزوديك دارد و مي توانست كم و زياد شود (فيلم در اين بخش نسبت به نسخه نمايش داده شده در جشنواره اندكي كوتاه شده و به ريتم قابل قبولي تر دست پيدا كرده است). در اين قسمت حرف هاي بودار و سياسي بيژن در گفتگوي تلفني با بهمن بيشتر مناسب اظهارنظرهای ستون هاي سياسي روزنامه هاست و در خط روايي اصلی كاركردي ندارد. از طرفی بهمن در صحبت با برادرش هم آن قدر سرد و منفعل است كه به توصيه هاي او مبني بر گرفتن سند نخلستان ها از قناتي نه گوش می دهد و نه واکنشی نشان می دهد. سكانس ايست بازرسي مي توانست به ریتم تخت و راكد فیلم اندكي حس و حال ببخشد و تماشاگر را برای دقایقی در تعلیق فرو ببرد. اما رضويان آشكارا از رفتن به سوي مولفه هاي سينماي داستاني پرهيز كرده و از کنار اين سكانس با دليل تراشي غیرقابل باور دکتر با بی تفاوتی می گذرد. با این حال این بخش از لحاظ جنس کارگردانی رضویان در اجرای خوب دکوپاژها و میزانسن ها در اوج خود قرار دارد. هر چند که نوع ميزانسن هاي فصل جاده در جاهايي يادآور فصل هاي جاده در فيلم خيلي دور خيلي نزديك است.
رسيدن كاراكترها به شهر بم پاياني است بر داستان آرام و كم افت و خيز فيلم. از اين جا به بعد شخصيت ها به حال خود رها می شوند و در این میان تماشاگر نمی داند تکلیفش با آدم های قصه چیست. در اين بخش تنها يك سري خاطرات پراكنده از گذشته سه کاراکتر اصلي روايت مي شود که کارکرد چندانی هم در زمان حال ندارند. این که گذشته ایرج چه بوده و چرا ترک تحصیل کرده و یا قناتی در یک ماجرای عشقی در جوانی به آسانی عشق اش را از دست داده (به راستی اگر آن ماجرا دستمایه فیلم شد اکنون با یک درام جاندار و قوی روبه رو بودیم) و یا این که دکتر به دلیل جدایی از عشق دوران نوجوانی اش هنوز هم از پدر متنفر است و نمی خواهد حتی بر سر مزار او یک فاتحه خشک و خالی بخواند، هیچ یک دستمایه خوبی برای ادامه درام اثر نیستند. در حقیقت در نیمه دوم فیلم به جز آخرين تلاش هاي دكتر پارسا براي يافتن مينا پيرنگ داستاني ديگري را دنبال نمي كنيم. در مورد شخصيت جبلي (مهران رجبي)، دوست دوران نوجواني دکتر، نیز باید گفت رضویان این کاراکتر را تنها به جهت بازگویی گوشه هایی پنهان اما تقریبا غیر مفید از سرنوشت مینا، در دوره زمانی پس از جدایی از بهمن، وارد داستان کرده و معلوم نمی شود که این پرسونا (که مهران رجبی مثل همیشه آن را روان و جذاب بازی کرده) چرا تا این اندازه بر سر فروش نخلستان ها به دكتر اصرار می کند. در این قسمت از فیلم نیز شاهد سکانس هایی اضافی و قابل حذف هستیم. رضویان دوربین خود را به قبرستان بم برده و در حدود چند دقیقه از عکس های حک شده بر روی سنگ قبر کشته شدگان زلزله دلخراش بم فیلم گرفته و روی آن هم افکت های صوتی گذاشته است. یا در جایی دیگر باید برای لحظه هایی طولانی به تماشای پرسه های بی هدف قناتی و بهمن در ارگ تخریب شده بم، خرابه های شهر و قسمت های بازسازی شده آن و چاههای قنات بنشینیم، بی آن که معلوم شود قرار است این تصاویر همدلی برانگیز چه نقشی بر حرکت کند موتور قصه داشته باشد؟ شاید دراین بین تنها سکانسی که منطق حضورش پذیرفتنی است و این پتانسيل را دارد که نظر بیننده را به خود جلب کند، همان بخش رودررویی دکتر پارسا با آن سنگ تراش قبرستان است که طنز جاری در این سکانس تلخی حقیقت انسانی پنهان در آن را اندکی تعدیل کرده و در عین حال کمک حال پیشرفت قصه است. با ورود کاراکترها به بم، ایرج آرام آرام به حاشیه می رود و معلوم نیست او در بین شخصیت هایی که هیچ شباهتی با او ندارند قرار است چه کاری انجام دهد. با وجود این که صابر ابر از پس اجرای نقش ایرج به خوبی برآمده، اما اگر باز هم بخواهیم به دنبال منطقی قوی برای چرایی حضور او در کنار دو قهرمان داستان باشیم، بدون شک با علامت سوالی بزرگ روبه رو خواهیم شد. ایرج از ابتدا تا به پایان از حد تیپ یک راننده بذله گو فراتر نمی رود و همراهی او با قناتی و دکتر تا شهر بم هیچ تغییری در شخصیت اش پدید نمی آورد.
بخش دوم فيلم در تهران مي گذرد. در اين فصل به جز دكتر با دو كاراكتر اصلي ديگر هم سر و كار داريم؛ ابتدا با قناتی آشنا می شویم که مردي اهل ساز و عرفان و در عین حال خوش مشرب است و پيوسته از عشق ورزي به مردم و ميهن مي گويد و ديگري ايرج بهرامي (صابر ابر) است كه نقش راننده در اختيار دكتر و قناتي را بر عهده دارد و نمونه تيپيكالي از نسل جوان سرگردان امروزي به شمار می آید. چيزي كه بيش از همه در اين بخش گل درشت و گاه آزار دهنده از كار در آمده، فلاش بك هاي غير ضروري فيلم از دوران كودكي دكتر و عشق او به مينا آذر بهرام است كه باعث شده ريتم آرام اما نسبتا قابل قبول فيلم در اين قسمت گاه و بي گاه دچار سكته هاي روايي شود. در اين بخش شبه اپيزوديك از فيلم، رضويان بنا به اقتضاي سكانس هايش سعي كرده دغدغه هاي اجتماعي اش را در قالب ديالوگ ها و كنش هاي شخصيت ها به تماشاگر ابراز كند كه البته می توان گفت چندان موفق نبوده و این بازگویی ها كمي نچسب و سطحي و گاه شعاري از كار در آمده اند. به عنوان مثال می توان به حرف های ضدجنگ يزدگردي اشاره کرد. او از آخرين تيري در زمان جنگ تحميلي مي گويد كه به سوي قلب اش شليك شده، آن هم در حالي كه قصد داشته از سنگر بيرون بيايد و هواي صلح را تنفس كند. يا مي توان به مزه پراني ها و کنش های گاه خنده آور ايرج اشاره كرد كه باب سلیقه روز است و بيشتر براي مفرح كردن فضاي آرام و يكنواخت اين بخش از فيلم ترسیم شده و البته هيچ كاركرد دراماتيكي در پيشبرد قصه فيلم ندارد. از طرفي كاراكتر لاله، نامزد بهرام، از آن شخصيت هاي اضافی است كه حتي از كمك به بيشتر شناساندن درونيات شخصيت ايرج به دكتر (و تماشاگر) ناتوان است. رضويان از کانال گلايه ها و غرولندهای لاله در رابطه با كار ايرج (فروش نوشيدني هاي الكلي) قصد دارد كه از بي هدفي و به هدر رفتن نسل جوان انتقاد كند. نقطه پايان بخش فصل حضور قهرمان قصه در تهران تغيير عقيده دكتر پارسا در نرفتن به شهر بم است. شايد اگر از ابتدا دكتر به خاطر يافتن عشق سال هاي دور خود، آن هم با ايجاد يك جرقه درست و در چارچوب يك زمينه چيني دراماتيزه، قصد سفر به ايران را پيدا مي كرد، اكنون با درامي قوي تر روبه رو بوديم. ديدن عكس مينا در ميان آن عكس هاي خانوادگي كه قناتي به دكتر داده، دستاويزي سطحي در ايجاد انگيزه برای قهرمان داستان جهت رفتن به بم است.
بخش سوم فيلم در جاده و شهر بم مي گذرد. اين قسمت نزديك به نيمي از زمان فيلم را به خود اختصاص داده است. سكانس هايي كه در جاده بين راه مي گذرد مطابق الگوي آثار ژانر جاده اي لحني اپيزوديك دارد و مي توانست كم و زياد شود (فيلم در اين بخش نسبت به نسخه نمايش داده شده در جشنواره اندكي كوتاه شده و به ريتم قابل قبولي تر دست پيدا كرده است). در اين قسمت حرف هاي بودار و سياسي بيژن در گفتگوي تلفني با بهمن بيشتر مناسب اظهارنظرهای ستون هاي سياسي روزنامه هاست و در خط روايي اصلی كاركردي ندارد. از طرفی بهمن در صحبت با برادرش هم آن قدر سرد و منفعل است كه به توصيه هاي او مبني بر گرفتن سند نخلستان ها از قناتي نه گوش می دهد و نه واکنشی نشان می دهد. سكانس ايست بازرسي مي توانست به ریتم تخت و راكد فیلم اندكي حس و حال ببخشد و تماشاگر را برای دقایقی در تعلیق فرو ببرد. اما رضويان آشكارا از رفتن به سوي مولفه هاي سينماي داستاني پرهيز كرده و از کنار اين سكانس با دليل تراشي غیرقابل باور دکتر با بی تفاوتی می گذرد. با این حال این بخش از لحاظ جنس کارگردانی رضویان در اجرای خوب دکوپاژها و میزانسن ها در اوج خود قرار دارد. هر چند که نوع ميزانسن هاي فصل جاده در جاهايي يادآور فصل هاي جاده در فيلم خيلي دور خيلي نزديك است.
رسيدن كاراكترها به شهر بم پاياني است بر داستان آرام و كم افت و خيز فيلم. از اين جا به بعد شخصيت ها به حال خود رها می شوند و در این میان تماشاگر نمی داند تکلیفش با آدم های قصه چیست. در اين بخش تنها يك سري خاطرات پراكنده از گذشته سه کاراکتر اصلي روايت مي شود که کارکرد چندانی هم در زمان حال ندارند. این که گذشته ایرج چه بوده و چرا ترک تحصیل کرده و یا قناتی در یک ماجرای عشقی در جوانی به آسانی عشق اش را از دست داده (به راستی اگر آن ماجرا دستمایه فیلم شد اکنون با یک درام جاندار و قوی روبه رو بودیم) و یا این که دکتر به دلیل جدایی از عشق دوران نوجوانی اش هنوز هم از پدر متنفر است و نمی خواهد حتی بر سر مزار او یک فاتحه خشک و خالی بخواند، هیچ یک دستمایه خوبی برای ادامه درام اثر نیستند. در حقیقت در نیمه دوم فیلم به جز آخرين تلاش هاي دكتر پارسا براي يافتن مينا پيرنگ داستاني ديگري را دنبال نمي كنيم. در مورد شخصيت جبلي (مهران رجبي)، دوست دوران نوجواني دکتر، نیز باید گفت رضویان این کاراکتر را تنها به جهت بازگویی گوشه هایی پنهان اما تقریبا غیر مفید از سرنوشت مینا، در دوره زمانی پس از جدایی از بهمن، وارد داستان کرده و معلوم نمی شود که این پرسونا (که مهران رجبی مثل همیشه آن را روان و جذاب بازی کرده) چرا تا این اندازه بر سر فروش نخلستان ها به دكتر اصرار می کند. در این قسمت از فیلم نیز شاهد سکانس هایی اضافی و قابل حذف هستیم. رضویان دوربین خود را به قبرستان بم برده و در حدود چند دقیقه از عکس های حک شده بر روی سنگ قبر کشته شدگان زلزله دلخراش بم فیلم گرفته و روی آن هم افکت های صوتی گذاشته است. یا در جایی دیگر باید برای لحظه هایی طولانی به تماشای پرسه های بی هدف قناتی و بهمن در ارگ تخریب شده بم، خرابه های شهر و قسمت های بازسازی شده آن و چاههای قنات بنشینیم، بی آن که معلوم شود قرار است این تصاویر همدلی برانگیز چه نقشی بر حرکت کند موتور قصه داشته باشد؟ شاید دراین بین تنها سکانسی که منطق حضورش پذیرفتنی است و این پتانسيل را دارد که نظر بیننده را به خود جلب کند، همان بخش رودررویی دکتر پارسا با آن سنگ تراش قبرستان است که طنز جاری در این سکانس تلخی حقیقت انسانی پنهان در آن را اندکی تعدیل کرده و در عین حال کمک حال پیشرفت قصه است. با ورود کاراکترها به بم، ایرج آرام آرام به حاشیه می رود و معلوم نیست او در بین شخصیت هایی که هیچ شباهتی با او ندارند قرار است چه کاری انجام دهد. با وجود این که صابر ابر از پس اجرای نقش ایرج به خوبی برآمده، اما اگر باز هم بخواهیم به دنبال منطقی قوی برای چرایی حضور او در کنار دو قهرمان داستان باشیم، بدون شک با علامت سوالی بزرگ روبه رو خواهیم شد. ایرج از ابتدا تا به پایان از حد تیپ یک راننده بذله گو فراتر نمی رود و همراهی او با قناتی و دکتر تا شهر بم هیچ تغییری در شخصیت اش پدید نمی آورد.
رازگشایی پایانی فیلم قرار است برگ برنده رضویان برای قدردانی از تماشاگری باشد که به فیلم های داستانی خو گرفته و حال حاضر شده به تماشای اثری بنشیند که چندان در قید و بند رعایت قاعده های کلاسیک نیست. با این وجود چون آن راز ابعاد چندان گسترده ای ندارد، با اطلاعاتی که قناتی در طول داستان می دهد، زودتر از موعد برای بیننده فاش می شود و در پایان دیگر نمی تواند نقش یک غافلگیری تکان دهنده را بازی کند. سکانسی در ابتدای فیلم است که دکتر به مغازه ساز فروشی قناتی می رود و در آن جا قناتی به بهمن می گوید که در مراسم ازدواج پدر و مادر دکتر ساز نواخته است. در جایی دیگر از فیلم زمانی که قناتی داستان خود و فرمانده دوران خدمتش را برای دکتر تعریف می کند، با نشانه هایی که قناتی می دهد می توان حدس زد که آن فرمانده همان پدر مستبد دکتر بوده که عشق دوران جوانی قناتی را به چنگ آورده است و قناتی به خاطر سوگندی که یاد کرده مجبور شده در مراسم ازدواج معشوق با فرمانده اش شرکت کند و ساز بزند. با این پيش زمینه ذهنی و نیز نبود یک منحنی روایی استخواندار در طول مدت زمان فیلم، آشکار شدن این حقیقت (که دستمایه بالقوه قدرتمند و جذابی است) در پایان داستان نمی تواند سرانجامی شکوهمند و به یاد ماندنی برای مرثیه امیرشهاب رضویان باشد. از سویی دیگر موضوع نرسیدن بهمن و مینا به یکدیگر با آن که در نگاه اول بر خلاف کلیشه های تثبیت شده در ذهن مخاطب عام عمل کرده، اما در دیدی موشکافانه می توان ادعا کرد نچسب و تحمیلی از کار در آمده است. شاید اگر مینا در همان زلزله کشته می شد و یا خبر مرگ او به گوش بهمن می رسید، داستان از حالت تک بعدی خود خارج می شد و حال و هوایی تراژیک به خود می گرفت و تلخی هایی را که مدنظر کارگردان بود به کام بیننده می چشاند و او را پس از تماشای فیلم به حال خود رها نمی کرد. اما پس از پشت سر گذاشتن این مراحل (که قرار است طی طریقی معنوی برای دکتر باشد) زمانی که مشخص می شود مینا به دلیلی نامعلوم و پس از سال ها اقامت در بم (او حتی پس از مرگ همسر و فرزندانش در زلزله چند سالی را در زادگاهش و روستاهای اطراف آن زندگی کرده) راهی آلمان شده، اين قضيه بیشتر از آن که شکلی منطقی داشته باشد حالتی تصنعی و تحمیلی دارد.
با تمام این تفسیرها و تعبیرها دقت و اشتیاق امیر شهاب رضویان برای شسته و رفته از کار در آمدن پلان های فیلمش و رساندن سطح کیفی فرم و اجرای سکانس ها به حداقل استانداردهای سینمای جهان و نیز تلاش او برای دستیابی به زبانی سینمایی، ساده و همه فهم، در این آشفته بازار یکه تازی فیلم های پر اشتباه و شلخته سینمای بدنه، جای تقدیر و امیدواری دارد. مینای شهر خاموش از آن دسته فیلم هایی است که بدون توجه به کلیت پر ایراد و گاه ملال آورش، موفق شده در لحظه هایی به تماشاگر بسیار نزدیک شود و همین جاذبه در برخی سکانس هايش باعث شده بیننده ای که معمولا تاب دیدن چنین فیلم هایی را ندارد، بتواند در جاهایی با آن همذات پنداری کند. بدون شک این رابطه در صورتی به رشته ای ناگسستنی تبدیل می شد، که فیلم از لحاظ فیلمنامه و ریتم در برخی ديگر از فصل ها باعث دافعه در تماشاگر نمی شد.
برگرفته از (با اندکی تغییر): http://www.cinemaema.com
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
ریشه های تاریخی و سیاسی اختلافات ارضی ایران و اعراب
عصر ايران، اهورا جهانيان - دكتر حميد احمدي، استاد روابط بين الملل دانشگاه تهران، معتقد است كه بحث بر سر نام خليج فارس، ميراث دوران جنگ سرد و حضور مصر و ايران در دو بلوك شرق و غرب است. وي با رد اتهام شوونيستي بودن دفاع ايرانيان از نام خليج فارس، مشكلات موجود بين ايران و جهان عرب را ناشي از زياده خواهي اعراب مي داند. احمدي همچنين تاكيد مي كند كه تجويز اين نسخه كه ايران و امرات مدارك خود را به نهادهاي بين المللي ارائه كنند تا اين نهادها درباره مالكيت جزاير سه گانه داوري كنند ، پيشنهادي از سر بي اطلاعي و ساده انديشي است. متن زير حاصل گفتگو با حميد احمدي درباره اختلاف ايران و امارات بر سر جزاير سه گانه و ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس است.
در اختلاف ایران و امارت بر سر جزایر سه گانه، جنابعالی با این استدلال که طرفین اسناد و مدارک ادعاهای خود را برای داوری به نهادهای بین المللی معرفی کنند، موافقید؟
نه، من موافق این امر نیستم زیرا نهادهای بین المللی مثل دادگاه لاهه یا دادگاههای داوری و ... معمولاً به دلایلی به این اسناد و مدارک توجه چندانی نمی کنند از جمله دلایل سیاسی. بویژه اینکه دادگاههایی مثل لاهه که علیرغم اینکه ظاهراً بی طرفند، ولی تحت تاثیر جهت گیریهای سیاسی هستند.
این دادگاهها معمولاً داده های تاریخی را دید خاصی بررسی می کنند. تجارب گذشته هم نشان داده است که در مواردی که چنین منازعاتی بین کشورها بوده، این دادگاهها سعی کرده اند که موضع بینابین اتخاذ کنند. یعنی معمولاً بر روی این اسناد و مدارک تاریخی، دقت و تکیه چندانی نمی کنندو ما در تاریخ خودمان هم از این موارد داشته ایم. قضیه بحرین در دهه 70 به سازمان ملل رفت و سازمان ملل هیچ تصمیمی نگرفت و کار را به دیوان داوری ارجاع داد و ایران هم ترجیح داد که کار به آنجا نکشد. قبل از آن هم در قضایای هرات و افعانستان و مرزهای ایران در دهه 1870 نیز با این مشکلات بزرگ مواجه بودیم. همچنین یک دهه پس از آن در ماجرای تعیین مرزهای ایران و عثمانی. در قضیه اروند رود هم ما همین مشکلات را داشتیم.
تجربه تاریخی نشان داده که دادگاههای بین المللی عمدتاً به موضع کشورهای واجد اختلاف نگاه کرده و به حقانیت اسناد تاریخی توجه نمی کنند. آنها این نکته را در نظر می گیرند که موضع کشورها و وزن سیاسی آنها در عرصه بین الملل چقدر است و ممعولاً به سمت کشوری نزدیک می شوند که مواضع نزدیکتری به نظام جهانی داشته باشد.
الان بازیگران بزرگ به دلایل گوناگون با ما خوب نیستند. اما اماراتی ها جهان عرب را در پشت سر خود دارند و به جهان غرب وابسته اند. ما در دهه 70 میلادی هم با اینکه موقعیت خوبی در نظام بین الملل داشتیم، ولی از آنجایی که این شیوخ امارتی به بریتانیا نزدیکتر بودند، حمایت این کشور را در پشت یر خود داشتند. ما در دهه 30 میلادی، در زمان رضا شاه، اسناد مالکیت ایران بر این جزایر را به جامعه بین الملل ( یا همان سازمان ملل ) دادیم، ولی آنها به این اسناد توجه نکردند و گفتند که این مدارک چیزی را اثبات نمی کند. مثلاً گفتند اگر فلان سند اثبات می کند که بحرین اعلام کرده که ما تابع والی فارس هستیم، این تبعیت به زور و اجبار حاصل شده است. آنها این گونه تحلیل می کنند.
معمولاً نهادهای داوری در چنین مسائلی، سعی می کنند موضعی اتخاذ کنند که هیچ یک از طرفین دلخور نشود. در نتیجه اگر موضوع جزایر سه گانه هم به داوری نهادهای بین المللی گذاشته شود، اگر هم کاملاً به نفع امارات تمام نشود، نهاد مسئول داوری موضعی میانی اتخاذ می کند و مثلاً می گویند نیمی از این جزایر برای ایران است و نیم دیگر برای امارات. بنابراین به هیچ وجه صلاح نیست که ما به نهادهای بین المللی رجوع کنیم.
ایران در زمان محمد رضا پهلوی هم، در ماجرای جزایر سه گانه،به نهادهای بین المللی رجوع نکرد و جزایر سه گانه را حفظ کرد. بنابراین کسانی که می گویند ما اگر سندی دال بر مالکیتمان بر این جزایر داریم، چرا از ارجاع مساله به نهادهای بین المللی هراس داریم، متوجه پیچیدگی مسائل نیستند و خیلی ساده انگارانه به قضایا نگاه می کنند. این افراد اطلاعات کافی در اختیار ندارند.
در واقع شما می فرمایید که نهادهای بین المللی، مثل دادگاه لاهه، مستقل نیستند؟
نمی خواهم شعار بدهم و بگویم این نهادها وابسته به ابرقدرتها و استکبار جهانی اند. این گونه نیست اما در این نهادها ممکن است که لابی هم صورت بگیرد. اگر هم چنین نشود، این نهادها موضع ما را خیلی درک نمی کنند. مثلاً ما می گوییم ایران یک امپرطوری بوده است؛ امپراطوری ای که تا همین اواخر بر پهنه این دریاها هژمونی داشته است. در این دریا کشوری نبوده است. چند تا شیخ و قبیله بوده اند که بعداً کشور شده اند. این ها که نمی توانند ادعا کنند این جزایر متعلق به ما است. این جزایر از سالها قبل، یعنی پیش از شکل گیری این کشورها، در مالکیت ایران بوده است. نهادهای بین المللی این مسائل را درک نمی کنند. آنها به شکل دیگری به این مسائل نگاه می کنند.
بر اساس خاطرات علم، مي توان گفت كه برداشت شاه اين بود كه انگلستان و عربستان در ازاي صرفنظر كردن ايران از بحرين، به شيوخ مي گويند كه جزاير سه گانه متعلق به ايران است. شاه روي اين ساده انديشي، با وجود مخالفت جريان هاي ملي در ايران، اجازه داد در بحرين رفراندوم انجام شود. حالا با ماهيت آن رفراندوم كاري نداريم. شاه بايد محكم مي ايستاد و معامله اي رسمي را انجام مي داد. يعني مي گفت ما حاضريم از بحرين خودمان به دليل پاره اي از مسائل بگذريم ودر عوض شما هم از حمايت از شيوخ در قضيه جزاير سه گانه دست برداريد. يعني مالكيت ايران بر اين جزاير به صورتي كاملاً محكم و حساب شده، از سوي همه تاييد مي شد. اگر شاه چنين مي كرد، الان اين مشكلات را نداشتيم.
دولت ايران با واگذاري بحرين سعی کرد تا حدي فضاي سياسي منطقه را آرام كند تا شيوخ عرب از ادعاي خود نسبت به جزاير سه گانه دست بردارند و انگلستان هم مانع از تكرار ادعاهاي آنها شود ، ولي خوش باوري شاه در قبال قول هاي شفاهي انگليسي ها جواب نداد. بعد از اينكه استقلال بحرين از سوي ايران به رسميت شناخته شد، محمد رضا شاه انتظار داشت كه ادعاي اعراب نسبت به جزاير سه گانه خاتمه يابد ولي اين طور نشد و ادعاهاي مربوط به جزاير سه گانه با سكوت انگلستان و عربستان همراه شد. حتي عربستان به طور ضمني از ادعاي شيوخ اماراتي حمايت مي كرد.
اين جا بود كه شاه احساس كرد فريب خورده است. او نگران قضاوت آيندگان درباره خودش هم بود و به اسدالله علم مي گفت ايرانيان نسلهاي آينده، درباره ما چه مي گويند؟ آيا مي گويند ما صلح دوست بوديم كه بحرين را واگذار كرديم يا اينكه مي گويند ما بي عرضه بوديم؟
به هر حال دولت ايران در ماجراي جزاير سه گانه، آماده جنگ با انگلستان شد. اين موضوع در خاطرات علم آمده است. او مي گويد دولت ايران تصميمم گيرد كه به بازي اي كه با او درپيش گرفته اند پايان دهد. به همين دليل تصميم مي گيرد به محض خروج بريتانيا از اين جزاير، در آنجا مستقر شود.
شاه حتي اذعان مي كند كه اگر انگلستان بخواهد با ما وارد جنگ شود، ما آماده جنگ هستيم. اين حرف دكتر زيباكلام بي انصافي است كه مي گويد انگلستان اين جزاير را به ما داد تا بحرين مستقل شود. نه، ايران در آن ماجرا فريب خورد ولي از جايي به بعد فهميد كه بايد محكم بايستد تا جزاير خودش را حفظ كند و چنين هم كرد. الان هم ما بايد محكم بايستيم.
مطرح شدن بحث داوري نهادهاي بين المللي راجع به اين موضوع به هيچ وجه صلاح نيست. ما بايد موقعيت خودمان را در نظام جهاني ارتقا ببخشيم تا با قدرت بيشتري بتوانيم از جزاير خودمان محافظت كنيم. به نظر من خوشبختانه كشورهاي بزرگ مثل آمريكا امارات را در قصه جزاير سه گانه تحريك نمي كنند. ما حتي اگر برخورد سنجيده اي با جهان عرب داشته باشيم، بهتر مي توانيم اين مشكل را حل كنيم. مثلاً به جاي درگيريهاي متعدد با عربستان سعودي در منطقه و متمركز شده بر لبنان و ... مي توانيم سياست ديگري در پيش بگيريم كه در حل مشكل جزاير سه گانه به كارمان بيايد.
اما اين موضوع سابقه قديمي تري هم دارد. در همان دوره رضا شاه هم گاهي برخي از مطبوعات سعودي اشاره اي به اين موضوع كرده اند. بحث بر سر نام خليج فارس، در اصل ميراثي است كه از جنگ سرد براي ما به يادگار مانده است. درآن زمان در بلوك غرب بود ومصر در بلوك شرق. ايران و مصر بر سر پيمان بغداد و دكترين آيزنهاور و مسائلي مثل بحران لبنان و اردن و اسرائيل، در برابر هم قرار گرفتند.
دهه 60 هم دهه پان عربيسم بود. اين گونه بود كه در اين دهه ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس به طور جدي مطرح شد. پان عربيستها نه تنها راجع به نام خليج فارس بلكه راجع به خوزستان و بلوچستان هم ادعاهايي دارند. اين ها حتي نسبت به ايالت اسكندرون تركيه ادعا دارند. اين حرفها بر اساس ايدئولوژي پان عربيسم مطرح مي شود كه مدعي است از فلان جا تا فلان جا جهان عرب است و بخشهايي از جهان عرب در اختيار غير اعراب است.
بله، بعضي از ايراني ها ممكن است از اعراب خوششان نيايد. بعضي از عرب ها هم اين گونه اند. احساسات ضد ايراني عرب ها از احساسات ضد عرب ايراني ها بيشتر است. شما از زائريني كه به حج و كربلا سئوال كنيد كه اعراب در آنجا با شما چه برخوردي دارند. مقصر دعواي اعراب وايرانيان در وهله نخست، خود اعرابند. زيرا از سر زياده خواهي شان هويت ايراني را منكر مي شوند و داشته هاي ايرانيان را به خودشان نسبت مي دهند. طبيعي است كه ايرانيان هم در برابر آنها واكنش نشان مي دهند. اين واكنش بي دليل نيست و نبايد آن را نشانه شوونيسم دانست. به نظر من در اختلافات ميان ايرانيان واعراب، روشنفكران عرب به مراتب بيش از روشنفكران ايراني مقصرند.
برگرفته از: http://www.asriran.com
در اختلاف ایران و امارت بر سر جزایر سه گانه، جنابعالی با این استدلال که طرفین اسناد و مدارک ادعاهای خود را برای داوری به نهادهای بین المللی معرفی کنند، موافقید؟
نه، من موافق این امر نیستم زیرا نهادهای بین المللی مثل دادگاه لاهه یا دادگاههای داوری و ... معمولاً به دلایلی به این اسناد و مدارک توجه چندانی نمی کنند از جمله دلایل سیاسی. بویژه اینکه دادگاههایی مثل لاهه که علیرغم اینکه ظاهراً بی طرفند، ولی تحت تاثیر جهت گیریهای سیاسی هستند.
این دادگاهها معمولاً داده های تاریخی را دید خاصی بررسی می کنند. تجارب گذشته هم نشان داده است که در مواردی که چنین منازعاتی بین کشورها بوده، این دادگاهها سعی کرده اند که موضع بینابین اتخاذ کنند. یعنی معمولاً بر روی این اسناد و مدارک تاریخی، دقت و تکیه چندانی نمی کنندو ما در تاریخ خودمان هم از این موارد داشته ایم. قضیه بحرین در دهه 70 به سازمان ملل رفت و سازمان ملل هیچ تصمیمی نگرفت و کار را به دیوان داوری ارجاع داد و ایران هم ترجیح داد که کار به آنجا نکشد. قبل از آن هم در قضایای هرات و افعانستان و مرزهای ایران در دهه 1870 نیز با این مشکلات بزرگ مواجه بودیم. همچنین یک دهه پس از آن در ماجرای تعیین مرزهای ایران و عثمانی. در قضیه اروند رود هم ما همین مشکلات را داشتیم.
تجربه تاریخی نشان داده که دادگاههای بین المللی عمدتاً به موضع کشورهای واجد اختلاف نگاه کرده و به حقانیت اسناد تاریخی توجه نمی کنند. آنها این نکته را در نظر می گیرند که موضع کشورها و وزن سیاسی آنها در عرصه بین الملل چقدر است و ممعولاً به سمت کشوری نزدیک می شوند که مواضع نزدیکتری به نظام جهانی داشته باشد.
الان بازیگران بزرگ به دلایل گوناگون با ما خوب نیستند. اما اماراتی ها جهان عرب را در پشت سر خود دارند و به جهان غرب وابسته اند. ما در دهه 70 میلادی هم با اینکه موقعیت خوبی در نظام بین الملل داشتیم، ولی از آنجایی که این شیوخ امارتی به بریتانیا نزدیکتر بودند، حمایت این کشور را در پشت یر خود داشتند. ما در دهه 30 میلادی، در زمان رضا شاه، اسناد مالکیت ایران بر این جزایر را به جامعه بین الملل ( یا همان سازمان ملل ) دادیم، ولی آنها به این اسناد توجه نکردند و گفتند که این مدارک چیزی را اثبات نمی کند. مثلاً گفتند اگر فلان سند اثبات می کند که بحرین اعلام کرده که ما تابع والی فارس هستیم، این تبعیت به زور و اجبار حاصل شده است. آنها این گونه تحلیل می کنند.
معمولاً نهادهای داوری در چنین مسائلی، سعی می کنند موضعی اتخاذ کنند که هیچ یک از طرفین دلخور نشود. در نتیجه اگر موضوع جزایر سه گانه هم به داوری نهادهای بین المللی گذاشته شود، اگر هم کاملاً به نفع امارات تمام نشود، نهاد مسئول داوری موضعی میانی اتخاذ می کند و مثلاً می گویند نیمی از این جزایر برای ایران است و نیم دیگر برای امارات. بنابراین به هیچ وجه صلاح نیست که ما به نهادهای بین المللی رجوع کنیم.
ایران در زمان محمد رضا پهلوی هم، در ماجرای جزایر سه گانه،به نهادهای بین المللی رجوع نکرد و جزایر سه گانه را حفظ کرد. بنابراین کسانی که می گویند ما اگر سندی دال بر مالکیتمان بر این جزایر داریم، چرا از ارجاع مساله به نهادهای بین المللی هراس داریم، متوجه پیچیدگی مسائل نیستند و خیلی ساده انگارانه به قضایا نگاه می کنند. این افراد اطلاعات کافی در اختیار ندارند.
در واقع شما می فرمایید که نهادهای بین المللی، مثل دادگاه لاهه، مستقل نیستند؟
نمی خواهم شعار بدهم و بگویم این نهادها وابسته به ابرقدرتها و استکبار جهانی اند. این گونه نیست اما در این نهادها ممکن است که لابی هم صورت بگیرد. اگر هم چنین نشود، این نهادها موضع ما را خیلی درک نمی کنند. مثلاً ما می گوییم ایران یک امپرطوری بوده است؛ امپراطوری ای که تا همین اواخر بر پهنه این دریاها هژمونی داشته است. در این دریا کشوری نبوده است. چند تا شیخ و قبیله بوده اند که بعداً کشور شده اند. این ها که نمی توانند ادعا کنند این جزایر متعلق به ما است. این جزایر از سالها قبل، یعنی پیش از شکل گیری این کشورها، در مالکیت ایران بوده است. نهادهای بین المللی این مسائل را درک نمی کنند. آنها به شکل دیگری به این مسائل نگاه می کنند.
مگر در ماجرای ملی شدن صنعت نفت، دادگاه لاهه به نفع ایران رای نداد؟
آن قضیه اش فرق می کرد. در آن جا مساله حاکمیت داخلی مطرح بود. ما در داخل کشور خودمان به یک شرکت خارجی امتیازی داده بودیم و اختلاف بر سر لغو این امتیاز بود. به علاوه در آن جا بحث بر سر این نبود که نفت ایران برای کدام کشور است بلکه مساله این بود که آیا دادگاه لاهه صلاحیت رسیدگی به اختلاف ایران و انگلستان را دارد یا خیر؟ دادگاه هم اعلام کرد که صلاحیت رسیدگی به این دعوا را ندارد. البته در آن زمان موضع ایران در جهان قوی بود. ایران در صدر اخبار تمامی مطبوعات جهان بود.
آن قضیه اش فرق می کرد. در آن جا مساله حاکمیت داخلی مطرح بود. ما در داخل کشور خودمان به یک شرکت خارجی امتیازی داده بودیم و اختلاف بر سر لغو این امتیاز بود. به علاوه در آن جا بحث بر سر این نبود که نفت ایران برای کدام کشور است بلکه مساله این بود که آیا دادگاه لاهه صلاحیت رسیدگی به اختلاف ایران و انگلستان را دارد یا خیر؟ دادگاه هم اعلام کرد که صلاحیت رسیدگی به این دعوا را ندارد. البته در آن زمان موضع ایران در جهان قوی بود. ایران در صدر اخبار تمامی مطبوعات جهان بود.
اما دولت مصدق در نظام بین الملل در موضع قدرت نبود. کشورهای بزرگ با او همراه که نبودند هیچ، علیه او هم بودند.
نه، این گونه نبود. فقط یک کشور با ما بد بود. زمانی که ما به دادگاه لاهه رفتیم اکثر کشورهای جهان، حتی ایالات متحده آمریکا، با ما بودند. به علاوه در دعوای ایران و انگلستان بر سر ملی شدن صنعت نفت، قوانین صریح حقوقی وجود داشت اما در رابطه با ادعاهای سرزمینی و تاریخی، قوانین مدون دقیقی وجود ندارد.
نه، این گونه نبود. فقط یک کشور با ما بد بود. زمانی که ما به دادگاه لاهه رفتیم اکثر کشورهای جهان، حتی ایالات متحده آمریکا، با ما بودند. به علاوه در دعوای ایران و انگلستان بر سر ملی شدن صنعت نفت، قوانین صریح حقوقی وجود داشت اما در رابطه با ادعاهای سرزمینی و تاریخی، قوانین مدون دقیقی وجود ندارد.
در عرف بین الملل در مواردی که اختلافات سرزمینی بین دو کشور پدید می آید، معمولاً چگونه عمل می شود؟
بگذارید من به یک نمونه اشاره کنم: دعوای بحرین و قطر بر سر جزایر الهوار. جزایر الهوار چسبیده به قطر هستند و حدود 50 کیلومتر با بحرین فاصله دارند. بین بحرین و قطر بر سر مالکیت این جزایر دعوا بود. عربستان سعودی با قطر بد بود و تلاش کرد تا این مساله به دادگاههای داوری ارجاع داده شود. این گونه هم شد و نفوذ عربستان در دادگاه داوری باعث شد که دادگاه به نفع بحرین حکم صادر کند. حالا به چه دلیل؟ معلوم نبود. بنابراین ما نباید حاکمیت خودمان را به رای چنین دادگاههایی واگذار کنیم. چنین کاری اصلاً معنا ندارد.
بگذارید من به یک نمونه اشاره کنم: دعوای بحرین و قطر بر سر جزایر الهوار. جزایر الهوار چسبیده به قطر هستند و حدود 50 کیلومتر با بحرین فاصله دارند. بین بحرین و قطر بر سر مالکیت این جزایر دعوا بود. عربستان سعودی با قطر بد بود و تلاش کرد تا این مساله به دادگاههای داوری ارجاع داده شود. این گونه هم شد و نفوذ عربستان در دادگاه داوری باعث شد که دادگاه به نفع بحرین حکم صادر کند. حالا به چه دلیل؟ معلوم نبود. بنابراین ما نباید حاکمیت خودمان را به رای چنین دادگاههایی واگذار کنیم. چنین کاری اصلاً معنا ندارد.
زیر سئوال رفتن مالکیت ایران بر بحرین از زمان رضا شاه شروع شد؟
ما از زمان فتحعلی شاه قاجار درگیر این ماجرا بودیم. در سال 1822 بر سر این موضوع دعوا راه افتاد. بعد از آن در 1869 در زمان ناصرالدین شاه کار به جنجال کشیده شد. در آن زمان بریتانیا اسنادی ارائه کرد دال بر اینکه بحرین متعلق به ایران است اما بعد حرف خودشان را نقض کردند. کاپیتان ویلیلام بروس، فرمانده نیروی دریایی بریتانیا در خلیج فارس، اعلام کرد بحرین ، متعلق به ایران است. اما بریتانیا بعداً این حرف را نقض کرد و او را هم برکنار کرد.
ما از زمان فتحعلی شاه قاجار درگیر این ماجرا بودیم. در سال 1822 بر سر این موضوع دعوا راه افتاد. بعد از آن در 1869 در زمان ناصرالدین شاه کار به جنجال کشیده شد. در آن زمان بریتانیا اسنادی ارائه کرد دال بر اینکه بحرین متعلق به ایران است اما بعد حرف خودشان را نقض کردند. کاپیتان ویلیلام بروس، فرمانده نیروی دریایی بریتانیا در خلیج فارس، اعلام کرد بحرین ، متعلق به ایران است. اما بریتانیا بعداً این حرف را نقض کرد و او را هم برکنار کرد.
یعنی مردم ساکن جزیره بحرین از زمان فتحعلی شاه می خواستند از ایران جدا شوند؟
نخیر، انگلیسی ها در دهه 1820 به بهانه مبارزه با دزدان دریایی، این جزیره را اشغال کردند. جزیره بحرین در دست انگلستان بود. دولت ایران می گفت این جزیره را به ما بدهید اما انگلیسی ها بحرین را به ایران نمی دادند. آنها می گفتند این جزیره متعلق به شما نیست. دولت ایران دلایل تاریخی ارئه می کرد دال بر مالکیتش بر این جزیره، اما انگلیسی ها می گفتند این دلایل به درد نمی خورد. آنها می گفتند مردم این جزیره به زور از دولت ایران تبعیت می کردند. یعنی بهانه می آوردند.
نخیر، انگلیسی ها در دهه 1820 به بهانه مبارزه با دزدان دریایی، این جزیره را اشغال کردند. جزیره بحرین در دست انگلستان بود. دولت ایران می گفت این جزیره را به ما بدهید اما انگلیسی ها بحرین را به ایران نمی دادند. آنها می گفتند این جزیره متعلق به شما نیست. دولت ایران دلایل تاریخی ارئه می کرد دال بر مالکیتش بر این جزیره، اما انگلیسی ها می گفتند این دلایل به درد نمی خورد. آنها می گفتند مردم این جزیره به زور از دولت ایران تبعیت می کردند. یعنی بهانه می آوردند.
از زمان فتحعلی شاه تا زمان محمد رضا شاه، انگلیسی ها در بحرین بودند؟
در زمان فتحعلی شاه بحرین را گرفتند تا 1968.
در زمان فتحعلی شاه بحرین را گرفتند تا 1968.
مالکیت جزایر سه گانه هم از همان زمان محل مناقشه بوده است؟
از همان زمان جزایر سه گانه هم مورد مناقشه بوده اند اما اختلاف بر سر بحرین بیشتر در کانون توجه بوده است. شما اگر اسناد دوره رضا شاه را نگاه کنید، می بینید که بحث سایر جزایر هم مطرح بوده است. ما بعضی از این جزایر را توانستیم بگیریم اما تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی را به ما ندادند زیرا این جزایر برای انگلیسی ها اهمیت استرانژیک داشت. تیمور تاش، وزیر دربار رضا شاه، محکم در برابر انگلستان ایستاده بود که شما جزایر ما را گرفته اید. او از این جزایر اسم می برد. ایران مالکیت خودش بر این سه جزیره را از پیش از سال 1305 مطرح می کرد.
از همان زمان جزایر سه گانه هم مورد مناقشه بوده اند اما اختلاف بر سر بحرین بیشتر در کانون توجه بوده است. شما اگر اسناد دوره رضا شاه را نگاه کنید، می بینید که بحث سایر جزایر هم مطرح بوده است. ما بعضی از این جزایر را توانستیم بگیریم اما تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی را به ما ندادند زیرا این جزایر برای انگلیسی ها اهمیت استرانژیک داشت. تیمور تاش، وزیر دربار رضا شاه، محکم در برابر انگلستان ایستاده بود که شما جزایر ما را گرفته اید. او از این جزایر اسم می برد. ایران مالکیت خودش بر این سه جزیره را از پیش از سال 1305 مطرح می کرد.
ایران این سه جزیره را در ازای اعطای استقلال به بحرین بدست آورده است؟
نخير، آقاي دكتر زيباكلام چنين حرفي را گفته اند اما اين حرف واقعيت ندارد. اصلاً چنين معامله اي صورت نگرفته است. انگليسي ها در ماجراي اين جزاير برخوردي توام با دورويي داشتند. دولت ايران وقتي كه ديد انگليسي ها در مقام نيرنگ هستند، ديگر ناچار شد جزاير خودش را با اقتدار از آن خود كند. معامله اي در كار نبود. بحث بحرين و جزاير در كنار هم مطرح بودند. دولت ايران در زمان شاه به اين نتيجه رسيد كه حفظ توام بحرين و جزاير سه گانه خيلي سخت است. دولت بريتانيا كاملاً طرف شيوخ بود؛ بخصوص در مورد مالكيت بحرين. عرب ها هم با آنها بودند و آمريكا هم بي طرف بود و چيزي نمي گفت. از آنجايي كه گرفتن بحرين كار سختي بود و بايد با لشكركشي انجام مي شد، دولت ايران به اين نتيجه رسيد كه يك معامله اي صورت دهد. يعني بحرين را واگذار كند و آنها هم ديگر نسبت به جزاير ادعايي نداشته باشند.
نخير، آقاي دكتر زيباكلام چنين حرفي را گفته اند اما اين حرف واقعيت ندارد. اصلاً چنين معامله اي صورت نگرفته است. انگليسي ها در ماجراي اين جزاير برخوردي توام با دورويي داشتند. دولت ايران وقتي كه ديد انگليسي ها در مقام نيرنگ هستند، ديگر ناچار شد جزاير خودش را با اقتدار از آن خود كند. معامله اي در كار نبود. بحث بحرين و جزاير در كنار هم مطرح بودند. دولت ايران در زمان شاه به اين نتيجه رسيد كه حفظ توام بحرين و جزاير سه گانه خيلي سخت است. دولت بريتانيا كاملاً طرف شيوخ بود؛ بخصوص در مورد مالكيت بحرين. عرب ها هم با آنها بودند و آمريكا هم بي طرف بود و چيزي نمي گفت. از آنجايي كه گرفتن بحرين كار سختي بود و بايد با لشكركشي انجام مي شد، دولت ايران به اين نتيجه رسيد كه يك معامله اي صورت دهد. يعني بحرين را واگذار كند و آنها هم ديگر نسبت به جزاير ادعايي نداشته باشند.
بر اساس خاطرات علم، مي توان گفت كه برداشت شاه اين بود كه انگلستان و عربستان در ازاي صرفنظر كردن ايران از بحرين، به شيوخ مي گويند كه جزاير سه گانه متعلق به ايران است. شاه روي اين ساده انديشي، با وجود مخالفت جريان هاي ملي در ايران، اجازه داد در بحرين رفراندوم انجام شود. حالا با ماهيت آن رفراندوم كاري نداريم. شاه بايد محكم مي ايستاد و معامله اي رسمي را انجام مي داد. يعني مي گفت ما حاضريم از بحرين خودمان به دليل پاره اي از مسائل بگذريم ودر عوض شما هم از حمايت از شيوخ در قضيه جزاير سه گانه دست برداريد. يعني مالكيت ايران بر اين جزاير به صورتي كاملاً محكم و حساب شده، از سوي همه تاييد مي شد. اگر شاه چنين مي كرد، الان اين مشكلات را نداشتيم.
اگربحرين و جزاير سه گانه، هر دو براي ايران بودند، چرا بايد از يكي از آنها مي گذشتيم تا آن يكي را بدست بياوريم؟
شاه كه نبايد مي گفت جزاير سه گانه را به ما بدهيد. او بايد مي گفت ما از بحرين گذشتيم به شرط اينكه شيوخ عرب ديگر راجع به جزاير سه گانه ادعاي بيخود نداشته باشند. حالا چرا شاه بايد اين موضع را اتخاذ مي كرد؟ زيرا بحرين در دست ما نبود. ايران براي در اختيار گرفتن بحرين بايد لشكركشي مي كرد و اگر چنين كاري انجام مي داد، تمام دنيا عليه ما موضع مي گرفتند. هر چند كه بحرين حقيقتا متعلق به ما بود، ولي پس گرفتن آن به اين شيوه، كار بسيار سختي بود. ايران نمي توانست وارد يك جنگ عظيم مي شد درحالي كه دولت ايران مي دانست كه هيچ كس در اين جريان با او نيست بلكه همه پشت سر بحرين هستند.
شاه كه نبايد مي گفت جزاير سه گانه را به ما بدهيد. او بايد مي گفت ما از بحرين گذشتيم به شرط اينكه شيوخ عرب ديگر راجع به جزاير سه گانه ادعاي بيخود نداشته باشند. حالا چرا شاه بايد اين موضع را اتخاذ مي كرد؟ زيرا بحرين در دست ما نبود. ايران براي در اختيار گرفتن بحرين بايد لشكركشي مي كرد و اگر چنين كاري انجام مي داد، تمام دنيا عليه ما موضع مي گرفتند. هر چند كه بحرين حقيقتا متعلق به ما بود، ولي پس گرفتن آن به اين شيوه، كار بسيار سختي بود. ايران نمي توانست وارد يك جنگ عظيم مي شد درحالي كه دولت ايران مي دانست كه هيچ كس در اين جريان با او نيست بلكه همه پشت سر بحرين هستند.
دولت ايران با واگذاري بحرين سعی کرد تا حدي فضاي سياسي منطقه را آرام كند تا شيوخ عرب از ادعاي خود نسبت به جزاير سه گانه دست بردارند و انگلستان هم مانع از تكرار ادعاهاي آنها شود ، ولي خوش باوري شاه در قبال قول هاي شفاهي انگليسي ها جواب نداد. بعد از اينكه استقلال بحرين از سوي ايران به رسميت شناخته شد، محمد رضا شاه انتظار داشت كه ادعاي اعراب نسبت به جزاير سه گانه خاتمه يابد ولي اين طور نشد و ادعاهاي مربوط به جزاير سه گانه با سكوت انگلستان و عربستان همراه شد. حتي عربستان به طور ضمني از ادعاي شيوخ اماراتي حمايت مي كرد.
اين جا بود كه شاه احساس كرد فريب خورده است. او نگران قضاوت آيندگان درباره خودش هم بود و به اسدالله علم مي گفت ايرانيان نسلهاي آينده، درباره ما چه مي گويند؟ آيا مي گويند ما صلح دوست بوديم كه بحرين را واگذار كرديم يا اينكه مي گويند ما بي عرضه بوديم؟
به هر حال دولت ايران در ماجراي جزاير سه گانه، آماده جنگ با انگلستان شد. اين موضوع در خاطرات علم آمده است. او مي گويد دولت ايران تصميمم گيرد كه به بازي اي كه با او درپيش گرفته اند پايان دهد. به همين دليل تصميم مي گيرد به محض خروج بريتانيا از اين جزاير، در آنجا مستقر شود.
شاه حتي اذعان مي كند كه اگر انگلستان بخواهد با ما وارد جنگ شود، ما آماده جنگ هستيم. اين حرف دكتر زيباكلام بي انصافي است كه مي گويد انگلستان اين جزاير را به ما داد تا بحرين مستقل شود. نه، ايران در آن ماجرا فريب خورد ولي از جايي به بعد فهميد كه بايد محكم بايستد تا جزاير خودش را حفظ كند و چنين هم كرد. الان هم ما بايد محكم بايستيم.
مطرح شدن بحث داوري نهادهاي بين المللي راجع به اين موضوع به هيچ وجه صلاح نيست. ما بايد موقعيت خودمان را در نظام جهاني ارتقا ببخشيم تا با قدرت بيشتري بتوانيم از جزاير خودمان محافظت كنيم. به نظر من خوشبختانه كشورهاي بزرگ مثل آمريكا امارات را در قصه جزاير سه گانه تحريك نمي كنند. ما حتي اگر برخورد سنجيده اي با جهان عرب داشته باشيم، بهتر مي توانيم اين مشكل را حل كنيم. مثلاً به جاي درگيريهاي متعدد با عربستان سعودي در منطقه و متمركز شده بر لبنان و ... مي توانيم سياست ديگري در پيش بگيريم كه در حل مشكل جزاير سه گانه به كارمان بيايد.
فرموديد آمريكا در بحث جزاير سه گانه امارات را تحريك نمي كند. انگلستان چطور؟
انگليسي ها در قديم اين كار را كردند ولي الان چنين كاري نمي كنند. دولت امارات يك دولت اقتدارگراي ديكتاتور است و بر اساس نظريه " انحراف در روابط بين الملل " مي خواهد ذهن شهروندانش را به مسالهاي خارجي منحرف كند تا بتواند به راحتي حكومت كند. به همين دليل مساله اي قلابي به نام جزاير سه گانه را براي خودشان ايجاد كرده اند تا افكار عمومي اين كشور متوجه اين موضوع شود. به نظر من آمريكا و انگليس كاري به اين موضوع ندارند بلكه اين خود دولت امارات است كه در اين تنور مي دمد.
انگليسي ها در قديم اين كار را كردند ولي الان چنين كاري نمي كنند. دولت امارات يك دولت اقتدارگراي ديكتاتور است و بر اساس نظريه " انحراف در روابط بين الملل " مي خواهد ذهن شهروندانش را به مسالهاي خارجي منحرف كند تا بتواند به راحتي حكومت كند. به همين دليل مساله اي قلابي به نام جزاير سه گانه را براي خودشان ايجاد كرده اند تا افكار عمومي اين كشور متوجه اين موضوع شود. به نظر من آمريكا و انگليس كاري به اين موضوع ندارند بلكه اين خود دولت امارات است كه در اين تنور مي دمد.
اماراتي ها دقيقاً از چه زماني ادعاي مالكيت اين جزاير را مطرح كرده اند؟
شيوخ شارجه و راس الخيمه از قبل از شكل گيري امارات چنين ادعايي رامطرح مي كردند.
شيوخ شارجه و راس الخيمه از قبل از شكل گيري امارات چنين ادعايي رامطرح مي كردند.
يعني از زمان قاجاريه؟
نه ، از زماني كه انگلستان اعلام كرد كه ما مي خواهيم از اين جزاير برويم. اعراب با خودشان هم بر سر جزاير اين منطقه دعوا داشته اند. بين عربستان و قطر، عربستان و بحرين، عربستان و يمن،عربستان و عمان و عربستان و امارات چنين دعواهايي در جريان بوده است. اين دعواها محصول مرزكشي هاي بريتانيا در اين منطقه است. اما الان كشورهاي غربي امارات را در ادعا عليه ايران تحريك نمي كنند. فقط كشورهاي عربي اند كه امارات را تحريك مي كنند. كساني كه مي گويند غرب امارات را عليه ايران برمي انگيزد، آگاهي چنداني ندارند.
نه ، از زماني كه انگلستان اعلام كرد كه ما مي خواهيم از اين جزاير برويم. اعراب با خودشان هم بر سر جزاير اين منطقه دعوا داشته اند. بين عربستان و قطر، عربستان و بحرين، عربستان و يمن،عربستان و عمان و عربستان و امارات چنين دعواهايي در جريان بوده است. اين دعواها محصول مرزكشي هاي بريتانيا در اين منطقه است. اما الان كشورهاي غربي امارات را در ادعا عليه ايران تحريك نمي كنند. فقط كشورهاي عربي اند كه امارات را تحريك مي كنند. كساني كه مي گويند غرب امارات را عليه ايران برمي انگيزد، آگاهي چنداني ندارند.
ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس از چه زماني مطرح شد؟
اين موضوع از زمان جمال عبدالناصر به طور جدي مطرح شد. يعني تا اوايل دهه 60 ميلادي بحثي راجع به نام خليج فارس در ميان نبود و اعراب هم عبارت خليج فارس را به كار مي بردند. زماني كه درگيرهاي منطقه اي ايران و مصر شروع شد و در نهايت به قطع روابط دو كشورانجاميد، مصري ها اين بحث را مطرح كردند و اتحاديه عرب هم دنبال آن را گرفت و حقوقدانان اين اتحاديه هم در اين باره اطلاعيه صادر كردند.
اين موضوع از زمان جمال عبدالناصر به طور جدي مطرح شد. يعني تا اوايل دهه 60 ميلادي بحثي راجع به نام خليج فارس در ميان نبود و اعراب هم عبارت خليج فارس را به كار مي بردند. زماني كه درگيرهاي منطقه اي ايران و مصر شروع شد و در نهايت به قطع روابط دو كشورانجاميد، مصري ها اين بحث را مطرح كردند و اتحاديه عرب هم دنبال آن را گرفت و حقوقدانان اين اتحاديه هم در اين باره اطلاعيه صادر كردند.
اما اين موضوع سابقه قديمي تري هم دارد. در همان دوره رضا شاه هم گاهي برخي از مطبوعات سعودي اشاره اي به اين موضوع كرده اند. بحث بر سر نام خليج فارس، در اصل ميراثي است كه از جنگ سرد براي ما به يادگار مانده است. درآن زمان در بلوك غرب بود ومصر در بلوك شرق. ايران و مصر بر سر پيمان بغداد و دكترين آيزنهاور و مسائلي مثل بحران لبنان و اردن و اسرائيل، در برابر هم قرار گرفتند.
دهه 60 هم دهه پان عربيسم بود. اين گونه بود كه در اين دهه ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس به طور جدي مطرح شد. پان عربيستها نه تنها راجع به نام خليج فارس بلكه راجع به خوزستان و بلوچستان هم ادعاهايي دارند. اين ها حتي نسبت به ايالت اسكندرون تركيه ادعا دارند. اين حرفها بر اساس ايدئولوژي پان عربيسم مطرح مي شود كه مدعي است از فلان جا تا فلان جا جهان عرب است و بخشهايي از جهان عرب در اختيار غير اعراب است.
ادعاي آنها نسبت به خوزستان و بلوچستان چيست؟
آنها مي گويند خوزستان براي شيخ خزعل بوده و در اصل عربستان است. بعضي از پان عربيست هاي تندرو هم مي گويند كه بلوچ ها در اصل عرب بوده اند. حتي در اين زمينه كتابي هم نوشته اند كه من در كتاب " قوميتها و قوم گرايي در ايران " به آن اشاره كرده ام.
آنها مي گويند خوزستان براي شيخ خزعل بوده و در اصل عربستان است. بعضي از پان عربيست هاي تندرو هم مي گويند كه بلوچ ها در اصل عرب بوده اند. حتي در اين زمينه كتابي هم نوشته اند كه من در كتاب " قوميتها و قوم گرايي در ايران " به آن اشاره كرده ام.
نظر شما درباره اين تحليل كه ایرانی ها به دليل مسائل قرون قدیمی ، عليه اعراب بغض و كينه تاريخي دارند، چيست؟
نه، به نظر من بغض و كينه تاريخي اي وجود ندارد. اين مسائل ريشه در اختلافات معاصر دارد. ما قبل از اينكه بحث جزاير مطرح شود، بحثي در مخالفت با اعراب نداشتيم. البته در دوره مشروطه برخي از روشنفكران ما مي گفتند كه اعراب عظمت ايران باستان را مخدوش كردند. اما اين بحث ها همگاني نبود. فقط بحثي بود كه از سوي پاره اي از روشنفكران مطرح مي شد. اعراب بر عربيت چنان تاكيد مي كنند كه اساساً فراتر از شوونيسم مي روند. آنها براي خودشان شبه جزيره عرب، درياي عرب و شط العرب دارند و يك خليج فارس را هم كه از زمان باستان وجود داشته است، مي خواهند به خليج عرب بدل كنند. اين كارها معناي خاصي دارد.
نه، به نظر من بغض و كينه تاريخي اي وجود ندارد. اين مسائل ريشه در اختلافات معاصر دارد. ما قبل از اينكه بحث جزاير مطرح شود، بحثي در مخالفت با اعراب نداشتيم. البته در دوره مشروطه برخي از روشنفكران ما مي گفتند كه اعراب عظمت ايران باستان را مخدوش كردند. اما اين بحث ها همگاني نبود. فقط بحثي بود كه از سوي پاره اي از روشنفكران مطرح مي شد. اعراب بر عربيت چنان تاكيد مي كنند كه اساساً فراتر از شوونيسم مي روند. آنها براي خودشان شبه جزيره عرب، درياي عرب و شط العرب دارند و يك خليج فارس را هم كه از زمان باستان وجود داشته است، مي خواهند به خليج عرب بدل كنند. اين كارها معناي خاصي دارد.
بله، بعضي از ايراني ها ممكن است از اعراب خوششان نيايد. بعضي از عرب ها هم اين گونه اند. احساسات ضد ايراني عرب ها از احساسات ضد عرب ايراني ها بيشتر است. شما از زائريني كه به حج و كربلا سئوال كنيد كه اعراب در آنجا با شما چه برخوردي دارند. مقصر دعواي اعراب وايرانيان در وهله نخست، خود اعرابند. زيرا از سر زياده خواهي شان هويت ايراني را منكر مي شوند و داشته هاي ايرانيان را به خودشان نسبت مي دهند. طبيعي است كه ايرانيان هم در برابر آنها واكنش نشان مي دهند. اين واكنش بي دليل نيست و نبايد آن را نشانه شوونيسم دانست. به نظر من در اختلافات ميان ايرانيان واعراب، روشنفكران عرب به مراتب بيش از روشنفكران ايراني مقصرند.
برگرفته از: http://www.asriran.com
برچسبها:
اختلافات ارضی,
ایران و عربها,
ریشه یابی
ریشه های تاریخی و سیاسی اختلافات ارضی ایران و اعراب
عصر ايران، اهورا جهانيان - دكتر حميد احمدي، استاد روابط بين الملل دانشگاه تهران، معتقد است كه بحث بر سر نام خليج فارس، ميراث دوران جنگ سرد و حضور مصر و ايران در دو بلوك شرق و غرب است. وي با رد اتهام شوونيستي بودن دفاع ايرانيان از نام خليج فارس، مشكلات موجود بين ايران و جهان عرب را ناشي از زياده خواهي اعراب مي داند. احمدي همچنين تاكيد مي كند كه تجويز اين نسخه كه ايران و امرات مدارك خود را به نهادهاي بين المللي ارائه كنند تا اين نهادها درباره مالكيت جزاير سه گانه داوري كنند ، پيشنهادي از سر بي اطلاعي و ساده انديشي است. متن زير حاصل گفتگو با حميد احمدي درباره اختلاف ايران و امارات بر سر جزاير سه گانه و ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس است.
در اختلاف ایران و امارت بر سر جزایر سه گانه، جنابعالی با این استدلال که طرفین اسناد و مدارک ادعاهای خود را برای داوری به نهادهای بین المللی معرفی کنند، موافقید؟
نه، من موافق این امر نیستم زیرا نهادهای بین المللی مثل دادگاه لاهه یا دادگاههای داوری و ... معمولاً به دلایلی به این اسناد و مدارک توجه چندانی نمی کنند از جمله دلایل سیاسی. بویژه اینکه دادگاههایی مثل لاهه که علیرغم اینکه ظاهراً بی طرفند، ولی تحت تاثیر جهت گیریهای سیاسی هستند.
این دادگاهها معمولاً داده های تاریخی را دید خاصی بررسی می کنند. تجارب گذشته هم نشان داده است که در مواردی که چنین منازعاتی بین کشورها بوده، این دادگاهها سعی کرده اند که موضع بینابین اتخاذ کنند. یعنی معمولاً بر روی این اسناد و مدارک تاریخی، دقت و تکیه چندانی نمی کنندو ما در تاریخ خودمان هم از این موارد داشته ایم. قضیه بحرین در دهه 70 به سازمان ملل رفت و سازمان ملل هیچ تصمیمی نگرفت و کار را به دیوان داوری ارجاع داد و ایران هم ترجیح داد که کار به آنجا نکشد. قبل از آن هم در قضایای هرات و افعانستان و مرزهای ایران در دهه 1870 نیز با این مشکلات بزرگ مواجه بودیم. همچنین یک دهه پس از آن در ماجرای تعیین مرزهای ایران و عثمانی. در قضیه اروند رود هم ما همین مشکلات را داشتیم.
تجربه تاریخی نشان داده که دادگاههای بین المللی عمدتاً به موضع کشورهای واجد اختلاف نگاه کرده و به حقانیت اسناد تاریخی توجه نمی کنند. آنها این نکته را در نظر می گیرند که موضع کشورها و وزن سیاسی آنها در عرصه بین الملل چقدر است و ممعولاً به سمت کشوری نزدیک می شوند که مواضع نزدیکتری به نظام جهانی داشته باشد.
الان بازیگران بزرگ به دلایل گوناگون با ما خوب نیستند. اما اماراتی ها جهان عرب را در پشت سر خود دارند و به جهان غرب وابسته اند. ما در دهه 70 میلادی هم با اینکه موقعیت خوبی در نظام بین الملل داشتیم، ولی از آنجایی که این شیوخ امارتی به بریتانیا نزدیکتر بودند، حمایت این کشور را در پشت یر خود داشتند. ما در دهه 30 میلادی، در زمان رضا شاه، اسناد مالکیت ایران بر این جزایر را به جامعه بین الملل ( یا همان سازمان ملل ) دادیم، ولی آنها به این اسناد توجه نکردند و گفتند که این مدارک چیزی را اثبات نمی کند. مثلاً گفتند اگر فلان سند اثبات می کند که بحرین اعلام کرده که ما تابع والی فارس هستیم، این تبعیت به زور و اجبار حاصل شده است. آنها این گونه تحلیل می کنند.
معمولاً نهادهای داوری در چنین مسائلی، سعی می کنند موضعی اتخاذ کنند که هیچ یک از طرفین دلخور نشود. در نتیجه اگر موضوع جزایر سه گانه هم به داوری نهادهای بین المللی گذاشته شود، اگر هم کاملاً به نفع امارات تمام نشود، نهاد مسئول داوری موضعی میانی اتخاذ می کند و مثلاً می گویند نیمی از این جزایر برای ایران است و نیم دیگر برای امارات. بنابراین به هیچ وجه صلاح نیست که ما به نهادهای بین المللی رجوع کنیم.
ایران در زمان محمد رضا پهلوی هم، در ماجرای جزایر سه گانه،به نهادهای بین المللی رجوع نکرد و جزایر سه گانه را حفظ کرد. بنابراین کسانی که می گویند ما اگر سندی دال بر مالکیتمان بر این جزایر داریم، چرا از ارجاع مساله به نهادهای بین المللی هراس داریم، متوجه پیچیدگی مسائل نیستند و خیلی ساده انگارانه به قضایا نگاه می کنند. این افراد اطلاعات کافی در اختیار ندارند.
در واقع شما می فرمایید که نهادهای بین المللی، مثل دادگاه لاهه، مستقل نیستند؟
نمی خواهم شعار بدهم و بگویم این نهادها وابسته به ابرقدرتها و استکبار جهانی اند. این گونه نیست اما در این نهادها ممکن است که لابی هم صورت بگیرد. اگر هم چنین نشود، این نهادها موضع ما را خیلی درک نمی کنند. مثلاً ما می گوییم ایران یک امپرطوری بوده است؛ امپراطوری ای که تا همین اواخر بر پهنه این دریاها هژمونی داشته است. در این دریا کشوری نبوده است. چند تا شیخ و قبیله بوده اند که بعداً کشور شده اند. این ها که نمی توانند ادعا کنند این جزایر متعلق به ما است. این جزایر از سالها قبل، یعنی پیش از شکل گیری این کشورها، در مالکیت ایران بوده است. نهادهای بین المللی این مسائل را درک نمی کنند. آنها به شکل دیگری به این مسائل نگاه می کنند.
بر اساس خاطرات علم، مي توان گفت كه برداشت شاه اين بود كه انگلستان و عربستان در ازاي صرفنظر كردن ايران از بحرين، به شيوخ مي گويند كه جزاير سه گانه متعلق به ايران است. شاه روي اين ساده انديشي، با وجود مخالفت جريان هاي ملي در ايران، اجازه داد در بحرين رفراندوم انجام شود. حالا با ماهيت آن رفراندوم كاري نداريم. شاه بايد محكم مي ايستاد و معامله اي رسمي را انجام مي داد. يعني مي گفت ما حاضريم از بحرين خودمان به دليل پاره اي از مسائل بگذريم ودر عوض شما هم از حمايت از شيوخ در قضيه جزاير سه گانه دست برداريد. يعني مالكيت ايران بر اين جزاير به صورتي كاملاً محكم و حساب شده، از سوي همه تاييد مي شد. اگر شاه چنين مي كرد، الان اين مشكلات را نداشتيم.
دولت ايران با واگذاري بحرين سعی کرد تا حدي فضاي سياسي منطقه را آرام كند تا شيوخ عرب از ادعاي خود نسبت به جزاير سه گانه دست بردارند و انگلستان هم مانع از تكرار ادعاهاي آنها شود ، ولي خوش باوري شاه در قبال قول هاي شفاهي انگليسي ها جواب نداد. بعد از اينكه استقلال بحرين از سوي ايران به رسميت شناخته شد، محمد رضا شاه انتظار داشت كه ادعاي اعراب نسبت به جزاير سه گانه خاتمه يابد ولي اين طور نشد و ادعاهاي مربوط به جزاير سه گانه با سكوت انگلستان و عربستان همراه شد. حتي عربستان به طور ضمني از ادعاي شيوخ اماراتي حمايت مي كرد.
اين جا بود كه شاه احساس كرد فريب خورده است. او نگران قضاوت آيندگان درباره خودش هم بود و به اسدالله علم مي گفت ايرانيان نسلهاي آينده، درباره ما چه مي گويند؟ آيا مي گويند ما صلح دوست بوديم كه بحرين را واگذار كرديم يا اينكه مي گويند ما بي عرضه بوديم؟
به هر حال دولت ايران در ماجراي جزاير سه گانه، آماده جنگ با انگلستان شد. اين موضوع در خاطرات علم آمده است. او مي گويد دولت ايران تصميمم گيرد كه به بازي اي كه با او درپيش گرفته اند پايان دهد. به همين دليل تصميم مي گيرد به محض خروج بريتانيا از اين جزاير، در آنجا مستقر شود.
شاه حتي اذعان مي كند كه اگر انگلستان بخواهد با ما وارد جنگ شود، ما آماده جنگ هستيم. اين حرف دكتر زيباكلام بي انصافي است كه مي گويد انگلستان اين جزاير را به ما داد تا بحرين مستقل شود. نه، ايران در آن ماجرا فريب خورد ولي از جايي به بعد فهميد كه بايد محكم بايستد تا جزاير خودش را حفظ كند و چنين هم كرد. الان هم ما بايد محكم بايستيم.
مطرح شدن بحث داوري نهادهاي بين المللي راجع به اين موضوع به هيچ وجه صلاح نيست. ما بايد موقعيت خودمان را در نظام جهاني ارتقا ببخشيم تا با قدرت بيشتري بتوانيم از جزاير خودمان محافظت كنيم. به نظر من خوشبختانه كشورهاي بزرگ مثل آمريكا امارات را در قصه جزاير سه گانه تحريك نمي كنند. ما حتي اگر برخورد سنجيده اي با جهان عرب داشته باشيم، بهتر مي توانيم اين مشكل را حل كنيم. مثلاً به جاي درگيريهاي متعدد با عربستان سعودي در منطقه و متمركز شده بر لبنان و ... مي توانيم سياست ديگري در پيش بگيريم كه در حل مشكل جزاير سه گانه به كارمان بيايد.
اما اين موضوع سابقه قديمي تري هم دارد. در همان دوره رضا شاه هم گاهي برخي از مطبوعات سعودي اشاره اي به اين موضوع كرده اند. بحث بر سر نام خليج فارس، در اصل ميراثي است كه از جنگ سرد براي ما به يادگار مانده است. درآن زمان در بلوك غرب بود ومصر در بلوك شرق. ايران و مصر بر سر پيمان بغداد و دكترين آيزنهاور و مسائلي مثل بحران لبنان و اردن و اسرائيل، در برابر هم قرار گرفتند.
دهه 60 هم دهه پان عربيسم بود. اين گونه بود كه در اين دهه ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس به طور جدي مطرح شد. پان عربيستها نه تنها راجع به نام خليج فارس بلكه راجع به خوزستان و بلوچستان هم ادعاهايي دارند. اين ها حتي نسبت به ايالت اسكندرون تركيه ادعا دارند. اين حرفها بر اساس ايدئولوژي پان عربيسم مطرح مي شود كه مدعي است از فلان جا تا فلان جا جهان عرب است و بخشهايي از جهان عرب در اختيار غير اعراب است.
بله، بعضي از ايراني ها ممكن است از اعراب خوششان نيايد. بعضي از عرب ها هم اين گونه اند. احساسات ضد ايراني عرب ها از احساسات ضد عرب ايراني ها بيشتر است. شما از زائريني كه به حج و كربلا سئوال كنيد كه اعراب در آنجا با شما چه برخوردي دارند. مقصر دعواي اعراب وايرانيان در وهله نخست، خود اعرابند. زيرا از سر زياده خواهي شان هويت ايراني را منكر مي شوند و داشته هاي ايرانيان را به خودشان نسبت مي دهند. طبيعي است كه ايرانيان هم در برابر آنها واكنش نشان مي دهند. اين واكنش بي دليل نيست و نبايد آن را نشانه شوونيسم دانست. به نظر من در اختلافات ميان ايرانيان واعراب، روشنفكران عرب به مراتب بيش از روشنفكران ايراني مقصرند.
برگرفته از: http://www.asriran.com
در اختلاف ایران و امارت بر سر جزایر سه گانه، جنابعالی با این استدلال که طرفین اسناد و مدارک ادعاهای خود را برای داوری به نهادهای بین المللی معرفی کنند، موافقید؟
نه، من موافق این امر نیستم زیرا نهادهای بین المللی مثل دادگاه لاهه یا دادگاههای داوری و ... معمولاً به دلایلی به این اسناد و مدارک توجه چندانی نمی کنند از جمله دلایل سیاسی. بویژه اینکه دادگاههایی مثل لاهه که علیرغم اینکه ظاهراً بی طرفند، ولی تحت تاثیر جهت گیریهای سیاسی هستند.
این دادگاهها معمولاً داده های تاریخی را دید خاصی بررسی می کنند. تجارب گذشته هم نشان داده است که در مواردی که چنین منازعاتی بین کشورها بوده، این دادگاهها سعی کرده اند که موضع بینابین اتخاذ کنند. یعنی معمولاً بر روی این اسناد و مدارک تاریخی، دقت و تکیه چندانی نمی کنندو ما در تاریخ خودمان هم از این موارد داشته ایم. قضیه بحرین در دهه 70 به سازمان ملل رفت و سازمان ملل هیچ تصمیمی نگرفت و کار را به دیوان داوری ارجاع داد و ایران هم ترجیح داد که کار به آنجا نکشد. قبل از آن هم در قضایای هرات و افعانستان و مرزهای ایران در دهه 1870 نیز با این مشکلات بزرگ مواجه بودیم. همچنین یک دهه پس از آن در ماجرای تعیین مرزهای ایران و عثمانی. در قضیه اروند رود هم ما همین مشکلات را داشتیم.
تجربه تاریخی نشان داده که دادگاههای بین المللی عمدتاً به موضع کشورهای واجد اختلاف نگاه کرده و به حقانیت اسناد تاریخی توجه نمی کنند. آنها این نکته را در نظر می گیرند که موضع کشورها و وزن سیاسی آنها در عرصه بین الملل چقدر است و ممعولاً به سمت کشوری نزدیک می شوند که مواضع نزدیکتری به نظام جهانی داشته باشد.
الان بازیگران بزرگ به دلایل گوناگون با ما خوب نیستند. اما اماراتی ها جهان عرب را در پشت سر خود دارند و به جهان غرب وابسته اند. ما در دهه 70 میلادی هم با اینکه موقعیت خوبی در نظام بین الملل داشتیم، ولی از آنجایی که این شیوخ امارتی به بریتانیا نزدیکتر بودند، حمایت این کشور را در پشت یر خود داشتند. ما در دهه 30 میلادی، در زمان رضا شاه، اسناد مالکیت ایران بر این جزایر را به جامعه بین الملل ( یا همان سازمان ملل ) دادیم، ولی آنها به این اسناد توجه نکردند و گفتند که این مدارک چیزی را اثبات نمی کند. مثلاً گفتند اگر فلان سند اثبات می کند که بحرین اعلام کرده که ما تابع والی فارس هستیم، این تبعیت به زور و اجبار حاصل شده است. آنها این گونه تحلیل می کنند.
معمولاً نهادهای داوری در چنین مسائلی، سعی می کنند موضعی اتخاذ کنند که هیچ یک از طرفین دلخور نشود. در نتیجه اگر موضوع جزایر سه گانه هم به داوری نهادهای بین المللی گذاشته شود، اگر هم کاملاً به نفع امارات تمام نشود، نهاد مسئول داوری موضعی میانی اتخاذ می کند و مثلاً می گویند نیمی از این جزایر برای ایران است و نیم دیگر برای امارات. بنابراین به هیچ وجه صلاح نیست که ما به نهادهای بین المللی رجوع کنیم.
ایران در زمان محمد رضا پهلوی هم، در ماجرای جزایر سه گانه،به نهادهای بین المللی رجوع نکرد و جزایر سه گانه را حفظ کرد. بنابراین کسانی که می گویند ما اگر سندی دال بر مالکیتمان بر این جزایر داریم، چرا از ارجاع مساله به نهادهای بین المللی هراس داریم، متوجه پیچیدگی مسائل نیستند و خیلی ساده انگارانه به قضایا نگاه می کنند. این افراد اطلاعات کافی در اختیار ندارند.
در واقع شما می فرمایید که نهادهای بین المللی، مثل دادگاه لاهه، مستقل نیستند؟
نمی خواهم شعار بدهم و بگویم این نهادها وابسته به ابرقدرتها و استکبار جهانی اند. این گونه نیست اما در این نهادها ممکن است که لابی هم صورت بگیرد. اگر هم چنین نشود، این نهادها موضع ما را خیلی درک نمی کنند. مثلاً ما می گوییم ایران یک امپرطوری بوده است؛ امپراطوری ای که تا همین اواخر بر پهنه این دریاها هژمونی داشته است. در این دریا کشوری نبوده است. چند تا شیخ و قبیله بوده اند که بعداً کشور شده اند. این ها که نمی توانند ادعا کنند این جزایر متعلق به ما است. این جزایر از سالها قبل، یعنی پیش از شکل گیری این کشورها، در مالکیت ایران بوده است. نهادهای بین المللی این مسائل را درک نمی کنند. آنها به شکل دیگری به این مسائل نگاه می کنند.
مگر در ماجرای ملی شدن صنعت نفت، دادگاه لاهه به نفع ایران رای نداد؟
آن قضیه اش فرق می کرد. در آن جا مساله حاکمیت داخلی مطرح بود. ما در داخل کشور خودمان به یک شرکت خارجی امتیازی داده بودیم و اختلاف بر سر لغو این امتیاز بود. به علاوه در آن جا بحث بر سر این نبود که نفت ایران برای کدام کشور است بلکه مساله این بود که آیا دادگاه لاهه صلاحیت رسیدگی به اختلاف ایران و انگلستان را دارد یا خیر؟ دادگاه هم اعلام کرد که صلاحیت رسیدگی به این دعوا را ندارد. البته در آن زمان موضع ایران در جهان قوی بود. ایران در صدر اخبار تمامی مطبوعات جهان بود.
آن قضیه اش فرق می کرد. در آن جا مساله حاکمیت داخلی مطرح بود. ما در داخل کشور خودمان به یک شرکت خارجی امتیازی داده بودیم و اختلاف بر سر لغو این امتیاز بود. به علاوه در آن جا بحث بر سر این نبود که نفت ایران برای کدام کشور است بلکه مساله این بود که آیا دادگاه لاهه صلاحیت رسیدگی به اختلاف ایران و انگلستان را دارد یا خیر؟ دادگاه هم اعلام کرد که صلاحیت رسیدگی به این دعوا را ندارد. البته در آن زمان موضع ایران در جهان قوی بود. ایران در صدر اخبار تمامی مطبوعات جهان بود.
اما دولت مصدق در نظام بین الملل در موضع قدرت نبود. کشورهای بزرگ با او همراه که نبودند هیچ، علیه او هم بودند.
نه، این گونه نبود. فقط یک کشور با ما بد بود. زمانی که ما به دادگاه لاهه رفتیم اکثر کشورهای جهان، حتی ایالات متحده آمریکا، با ما بودند. به علاوه در دعوای ایران و انگلستان بر سر ملی شدن صنعت نفت، قوانین صریح حقوقی وجود داشت اما در رابطه با ادعاهای سرزمینی و تاریخی، قوانین مدون دقیقی وجود ندارد.
نه، این گونه نبود. فقط یک کشور با ما بد بود. زمانی که ما به دادگاه لاهه رفتیم اکثر کشورهای جهان، حتی ایالات متحده آمریکا، با ما بودند. به علاوه در دعوای ایران و انگلستان بر سر ملی شدن صنعت نفت، قوانین صریح حقوقی وجود داشت اما در رابطه با ادعاهای سرزمینی و تاریخی، قوانین مدون دقیقی وجود ندارد.
در عرف بین الملل در مواردی که اختلافات سرزمینی بین دو کشور پدید می آید، معمولاً چگونه عمل می شود؟
بگذارید من به یک نمونه اشاره کنم: دعوای بحرین و قطر بر سر جزایر الهوار. جزایر الهوار چسبیده به قطر هستند و حدود 50 کیلومتر با بحرین فاصله دارند. بین بحرین و قطر بر سر مالکیت این جزایر دعوا بود. عربستان سعودی با قطر بد بود و تلاش کرد تا این مساله به دادگاههای داوری ارجاع داده شود. این گونه هم شد و نفوذ عربستان در دادگاه داوری باعث شد که دادگاه به نفع بحرین حکم صادر کند. حالا به چه دلیل؟ معلوم نبود. بنابراین ما نباید حاکمیت خودمان را به رای چنین دادگاههایی واگذار کنیم. چنین کاری اصلاً معنا ندارد.
بگذارید من به یک نمونه اشاره کنم: دعوای بحرین و قطر بر سر جزایر الهوار. جزایر الهوار چسبیده به قطر هستند و حدود 50 کیلومتر با بحرین فاصله دارند. بین بحرین و قطر بر سر مالکیت این جزایر دعوا بود. عربستان سعودی با قطر بد بود و تلاش کرد تا این مساله به دادگاههای داوری ارجاع داده شود. این گونه هم شد و نفوذ عربستان در دادگاه داوری باعث شد که دادگاه به نفع بحرین حکم صادر کند. حالا به چه دلیل؟ معلوم نبود. بنابراین ما نباید حاکمیت خودمان را به رای چنین دادگاههایی واگذار کنیم. چنین کاری اصلاً معنا ندارد.
زیر سئوال رفتن مالکیت ایران بر بحرین از زمان رضا شاه شروع شد؟
ما از زمان فتحعلی شاه قاجار درگیر این ماجرا بودیم. در سال 1822 بر سر این موضوع دعوا راه افتاد. بعد از آن در 1869 در زمان ناصرالدین شاه کار به جنجال کشیده شد. در آن زمان بریتانیا اسنادی ارائه کرد دال بر اینکه بحرین متعلق به ایران است اما بعد حرف خودشان را نقض کردند. کاپیتان ویلیلام بروس، فرمانده نیروی دریایی بریتانیا در خلیج فارس، اعلام کرد بحرین ، متعلق به ایران است. اما بریتانیا بعداً این حرف را نقض کرد و او را هم برکنار کرد.
ما از زمان فتحعلی شاه قاجار درگیر این ماجرا بودیم. در سال 1822 بر سر این موضوع دعوا راه افتاد. بعد از آن در 1869 در زمان ناصرالدین شاه کار به جنجال کشیده شد. در آن زمان بریتانیا اسنادی ارائه کرد دال بر اینکه بحرین متعلق به ایران است اما بعد حرف خودشان را نقض کردند. کاپیتان ویلیلام بروس، فرمانده نیروی دریایی بریتانیا در خلیج فارس، اعلام کرد بحرین ، متعلق به ایران است. اما بریتانیا بعداً این حرف را نقض کرد و او را هم برکنار کرد.
یعنی مردم ساکن جزیره بحرین از زمان فتحعلی شاه می خواستند از ایران جدا شوند؟
نخیر، انگلیسی ها در دهه 1820 به بهانه مبارزه با دزدان دریایی، این جزیره را اشغال کردند. جزیره بحرین در دست انگلستان بود. دولت ایران می گفت این جزیره را به ما بدهید اما انگلیسی ها بحرین را به ایران نمی دادند. آنها می گفتند این جزیره متعلق به شما نیست. دولت ایران دلایل تاریخی ارئه می کرد دال بر مالکیتش بر این جزیره، اما انگلیسی ها می گفتند این دلایل به درد نمی خورد. آنها می گفتند مردم این جزیره به زور از دولت ایران تبعیت می کردند. یعنی بهانه می آوردند.
نخیر، انگلیسی ها در دهه 1820 به بهانه مبارزه با دزدان دریایی، این جزیره را اشغال کردند. جزیره بحرین در دست انگلستان بود. دولت ایران می گفت این جزیره را به ما بدهید اما انگلیسی ها بحرین را به ایران نمی دادند. آنها می گفتند این جزیره متعلق به شما نیست. دولت ایران دلایل تاریخی ارئه می کرد دال بر مالکیتش بر این جزیره، اما انگلیسی ها می گفتند این دلایل به درد نمی خورد. آنها می گفتند مردم این جزیره به زور از دولت ایران تبعیت می کردند. یعنی بهانه می آوردند.
از زمان فتحعلی شاه تا زمان محمد رضا شاه، انگلیسی ها در بحرین بودند؟
در زمان فتحعلی شاه بحرین را گرفتند تا 1968.
در زمان فتحعلی شاه بحرین را گرفتند تا 1968.
مالکیت جزایر سه گانه هم از همان زمان محل مناقشه بوده است؟
از همان زمان جزایر سه گانه هم مورد مناقشه بوده اند اما اختلاف بر سر بحرین بیشتر در کانون توجه بوده است. شما اگر اسناد دوره رضا شاه را نگاه کنید، می بینید که بحث سایر جزایر هم مطرح بوده است. ما بعضی از این جزایر را توانستیم بگیریم اما تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی را به ما ندادند زیرا این جزایر برای انگلیسی ها اهمیت استرانژیک داشت. تیمور تاش، وزیر دربار رضا شاه، محکم در برابر انگلستان ایستاده بود که شما جزایر ما را گرفته اید. او از این جزایر اسم می برد. ایران مالکیت خودش بر این سه جزیره را از پیش از سال 1305 مطرح می کرد.
از همان زمان جزایر سه گانه هم مورد مناقشه بوده اند اما اختلاف بر سر بحرین بیشتر در کانون توجه بوده است. شما اگر اسناد دوره رضا شاه را نگاه کنید، می بینید که بحث سایر جزایر هم مطرح بوده است. ما بعضی از این جزایر را توانستیم بگیریم اما تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی را به ما ندادند زیرا این جزایر برای انگلیسی ها اهمیت استرانژیک داشت. تیمور تاش، وزیر دربار رضا شاه، محکم در برابر انگلستان ایستاده بود که شما جزایر ما را گرفته اید. او از این جزایر اسم می برد. ایران مالکیت خودش بر این سه جزیره را از پیش از سال 1305 مطرح می کرد.
ایران این سه جزیره را در ازای اعطای استقلال به بحرین بدست آورده است؟
نخير، آقاي دكتر زيباكلام چنين حرفي را گفته اند اما اين حرف واقعيت ندارد. اصلاً چنين معامله اي صورت نگرفته است. انگليسي ها در ماجراي اين جزاير برخوردي توام با دورويي داشتند. دولت ايران وقتي كه ديد انگليسي ها در مقام نيرنگ هستند، ديگر ناچار شد جزاير خودش را با اقتدار از آن خود كند. معامله اي در كار نبود. بحث بحرين و جزاير در كنار هم مطرح بودند. دولت ايران در زمان شاه به اين نتيجه رسيد كه حفظ توام بحرين و جزاير سه گانه خيلي سخت است. دولت بريتانيا كاملاً طرف شيوخ بود؛ بخصوص در مورد مالكيت بحرين. عرب ها هم با آنها بودند و آمريكا هم بي طرف بود و چيزي نمي گفت. از آنجايي كه گرفتن بحرين كار سختي بود و بايد با لشكركشي انجام مي شد، دولت ايران به اين نتيجه رسيد كه يك معامله اي صورت دهد. يعني بحرين را واگذار كند و آنها هم ديگر نسبت به جزاير ادعايي نداشته باشند.
نخير، آقاي دكتر زيباكلام چنين حرفي را گفته اند اما اين حرف واقعيت ندارد. اصلاً چنين معامله اي صورت نگرفته است. انگليسي ها در ماجراي اين جزاير برخوردي توام با دورويي داشتند. دولت ايران وقتي كه ديد انگليسي ها در مقام نيرنگ هستند، ديگر ناچار شد جزاير خودش را با اقتدار از آن خود كند. معامله اي در كار نبود. بحث بحرين و جزاير در كنار هم مطرح بودند. دولت ايران در زمان شاه به اين نتيجه رسيد كه حفظ توام بحرين و جزاير سه گانه خيلي سخت است. دولت بريتانيا كاملاً طرف شيوخ بود؛ بخصوص در مورد مالكيت بحرين. عرب ها هم با آنها بودند و آمريكا هم بي طرف بود و چيزي نمي گفت. از آنجايي كه گرفتن بحرين كار سختي بود و بايد با لشكركشي انجام مي شد، دولت ايران به اين نتيجه رسيد كه يك معامله اي صورت دهد. يعني بحرين را واگذار كند و آنها هم ديگر نسبت به جزاير ادعايي نداشته باشند.
بر اساس خاطرات علم، مي توان گفت كه برداشت شاه اين بود كه انگلستان و عربستان در ازاي صرفنظر كردن ايران از بحرين، به شيوخ مي گويند كه جزاير سه گانه متعلق به ايران است. شاه روي اين ساده انديشي، با وجود مخالفت جريان هاي ملي در ايران، اجازه داد در بحرين رفراندوم انجام شود. حالا با ماهيت آن رفراندوم كاري نداريم. شاه بايد محكم مي ايستاد و معامله اي رسمي را انجام مي داد. يعني مي گفت ما حاضريم از بحرين خودمان به دليل پاره اي از مسائل بگذريم ودر عوض شما هم از حمايت از شيوخ در قضيه جزاير سه گانه دست برداريد. يعني مالكيت ايران بر اين جزاير به صورتي كاملاً محكم و حساب شده، از سوي همه تاييد مي شد. اگر شاه چنين مي كرد، الان اين مشكلات را نداشتيم.
اگربحرين و جزاير سه گانه، هر دو براي ايران بودند، چرا بايد از يكي از آنها مي گذشتيم تا آن يكي را بدست بياوريم؟
شاه كه نبايد مي گفت جزاير سه گانه را به ما بدهيد. او بايد مي گفت ما از بحرين گذشتيم به شرط اينكه شيوخ عرب ديگر راجع به جزاير سه گانه ادعاي بيخود نداشته باشند. حالا چرا شاه بايد اين موضع را اتخاذ مي كرد؟ زيرا بحرين در دست ما نبود. ايران براي در اختيار گرفتن بحرين بايد لشكركشي مي كرد و اگر چنين كاري انجام مي داد، تمام دنيا عليه ما موضع مي گرفتند. هر چند كه بحرين حقيقتا متعلق به ما بود، ولي پس گرفتن آن به اين شيوه، كار بسيار سختي بود. ايران نمي توانست وارد يك جنگ عظيم مي شد درحالي كه دولت ايران مي دانست كه هيچ كس در اين جريان با او نيست بلكه همه پشت سر بحرين هستند.
شاه كه نبايد مي گفت جزاير سه گانه را به ما بدهيد. او بايد مي گفت ما از بحرين گذشتيم به شرط اينكه شيوخ عرب ديگر راجع به جزاير سه گانه ادعاي بيخود نداشته باشند. حالا چرا شاه بايد اين موضع را اتخاذ مي كرد؟ زيرا بحرين در دست ما نبود. ايران براي در اختيار گرفتن بحرين بايد لشكركشي مي كرد و اگر چنين كاري انجام مي داد، تمام دنيا عليه ما موضع مي گرفتند. هر چند كه بحرين حقيقتا متعلق به ما بود، ولي پس گرفتن آن به اين شيوه، كار بسيار سختي بود. ايران نمي توانست وارد يك جنگ عظيم مي شد درحالي كه دولت ايران مي دانست كه هيچ كس در اين جريان با او نيست بلكه همه پشت سر بحرين هستند.
دولت ايران با واگذاري بحرين سعی کرد تا حدي فضاي سياسي منطقه را آرام كند تا شيوخ عرب از ادعاي خود نسبت به جزاير سه گانه دست بردارند و انگلستان هم مانع از تكرار ادعاهاي آنها شود ، ولي خوش باوري شاه در قبال قول هاي شفاهي انگليسي ها جواب نداد. بعد از اينكه استقلال بحرين از سوي ايران به رسميت شناخته شد، محمد رضا شاه انتظار داشت كه ادعاي اعراب نسبت به جزاير سه گانه خاتمه يابد ولي اين طور نشد و ادعاهاي مربوط به جزاير سه گانه با سكوت انگلستان و عربستان همراه شد. حتي عربستان به طور ضمني از ادعاي شيوخ اماراتي حمايت مي كرد.
اين جا بود كه شاه احساس كرد فريب خورده است. او نگران قضاوت آيندگان درباره خودش هم بود و به اسدالله علم مي گفت ايرانيان نسلهاي آينده، درباره ما چه مي گويند؟ آيا مي گويند ما صلح دوست بوديم كه بحرين را واگذار كرديم يا اينكه مي گويند ما بي عرضه بوديم؟
به هر حال دولت ايران در ماجراي جزاير سه گانه، آماده جنگ با انگلستان شد. اين موضوع در خاطرات علم آمده است. او مي گويد دولت ايران تصميمم گيرد كه به بازي اي كه با او درپيش گرفته اند پايان دهد. به همين دليل تصميم مي گيرد به محض خروج بريتانيا از اين جزاير، در آنجا مستقر شود.
شاه حتي اذعان مي كند كه اگر انگلستان بخواهد با ما وارد جنگ شود، ما آماده جنگ هستيم. اين حرف دكتر زيباكلام بي انصافي است كه مي گويد انگلستان اين جزاير را به ما داد تا بحرين مستقل شود. نه، ايران در آن ماجرا فريب خورد ولي از جايي به بعد فهميد كه بايد محكم بايستد تا جزاير خودش را حفظ كند و چنين هم كرد. الان هم ما بايد محكم بايستيم.
مطرح شدن بحث داوري نهادهاي بين المللي راجع به اين موضوع به هيچ وجه صلاح نيست. ما بايد موقعيت خودمان را در نظام جهاني ارتقا ببخشيم تا با قدرت بيشتري بتوانيم از جزاير خودمان محافظت كنيم. به نظر من خوشبختانه كشورهاي بزرگ مثل آمريكا امارات را در قصه جزاير سه گانه تحريك نمي كنند. ما حتي اگر برخورد سنجيده اي با جهان عرب داشته باشيم، بهتر مي توانيم اين مشكل را حل كنيم. مثلاً به جاي درگيريهاي متعدد با عربستان سعودي در منطقه و متمركز شده بر لبنان و ... مي توانيم سياست ديگري در پيش بگيريم كه در حل مشكل جزاير سه گانه به كارمان بيايد.
فرموديد آمريكا در بحث جزاير سه گانه امارات را تحريك نمي كند. انگلستان چطور؟
انگليسي ها در قديم اين كار را كردند ولي الان چنين كاري نمي كنند. دولت امارات يك دولت اقتدارگراي ديكتاتور است و بر اساس نظريه " انحراف در روابط بين الملل " مي خواهد ذهن شهروندانش را به مسالهاي خارجي منحرف كند تا بتواند به راحتي حكومت كند. به همين دليل مساله اي قلابي به نام جزاير سه گانه را براي خودشان ايجاد كرده اند تا افكار عمومي اين كشور متوجه اين موضوع شود. به نظر من آمريكا و انگليس كاري به اين موضوع ندارند بلكه اين خود دولت امارات است كه در اين تنور مي دمد.
انگليسي ها در قديم اين كار را كردند ولي الان چنين كاري نمي كنند. دولت امارات يك دولت اقتدارگراي ديكتاتور است و بر اساس نظريه " انحراف در روابط بين الملل " مي خواهد ذهن شهروندانش را به مسالهاي خارجي منحرف كند تا بتواند به راحتي حكومت كند. به همين دليل مساله اي قلابي به نام جزاير سه گانه را براي خودشان ايجاد كرده اند تا افكار عمومي اين كشور متوجه اين موضوع شود. به نظر من آمريكا و انگليس كاري به اين موضوع ندارند بلكه اين خود دولت امارات است كه در اين تنور مي دمد.
اماراتي ها دقيقاً از چه زماني ادعاي مالكيت اين جزاير را مطرح كرده اند؟
شيوخ شارجه و راس الخيمه از قبل از شكل گيري امارات چنين ادعايي رامطرح مي كردند.
شيوخ شارجه و راس الخيمه از قبل از شكل گيري امارات چنين ادعايي رامطرح مي كردند.
يعني از زمان قاجاريه؟
نه ، از زماني كه انگلستان اعلام كرد كه ما مي خواهيم از اين جزاير برويم. اعراب با خودشان هم بر سر جزاير اين منطقه دعوا داشته اند. بين عربستان و قطر، عربستان و بحرين، عربستان و يمن،عربستان و عمان و عربستان و امارات چنين دعواهايي در جريان بوده است. اين دعواها محصول مرزكشي هاي بريتانيا در اين منطقه است. اما الان كشورهاي غربي امارات را در ادعا عليه ايران تحريك نمي كنند. فقط كشورهاي عربي اند كه امارات را تحريك مي كنند. كساني كه مي گويند غرب امارات را عليه ايران برمي انگيزد، آگاهي چنداني ندارند.
نه ، از زماني كه انگلستان اعلام كرد كه ما مي خواهيم از اين جزاير برويم. اعراب با خودشان هم بر سر جزاير اين منطقه دعوا داشته اند. بين عربستان و قطر، عربستان و بحرين، عربستان و يمن،عربستان و عمان و عربستان و امارات چنين دعواهايي در جريان بوده است. اين دعواها محصول مرزكشي هاي بريتانيا در اين منطقه است. اما الان كشورهاي غربي امارات را در ادعا عليه ايران تحريك نمي كنند. فقط كشورهاي عربي اند كه امارات را تحريك مي كنند. كساني كه مي گويند غرب امارات را عليه ايران برمي انگيزد، آگاهي چنداني ندارند.
ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس از چه زماني مطرح شد؟
اين موضوع از زمان جمال عبدالناصر به طور جدي مطرح شد. يعني تا اوايل دهه 60 ميلادي بحثي راجع به نام خليج فارس در ميان نبود و اعراب هم عبارت خليج فارس را به كار مي بردند. زماني كه درگيرهاي منطقه اي ايران و مصر شروع شد و در نهايت به قطع روابط دو كشورانجاميد، مصري ها اين بحث را مطرح كردند و اتحاديه عرب هم دنبال آن را گرفت و حقوقدانان اين اتحاديه هم در اين باره اطلاعيه صادر كردند.
اين موضوع از زمان جمال عبدالناصر به طور جدي مطرح شد. يعني تا اوايل دهه 60 ميلادي بحثي راجع به نام خليج فارس در ميان نبود و اعراب هم عبارت خليج فارس را به كار مي بردند. زماني كه درگيرهاي منطقه اي ايران و مصر شروع شد و در نهايت به قطع روابط دو كشورانجاميد، مصري ها اين بحث را مطرح كردند و اتحاديه عرب هم دنبال آن را گرفت و حقوقدانان اين اتحاديه هم در اين باره اطلاعيه صادر كردند.
اما اين موضوع سابقه قديمي تري هم دارد. در همان دوره رضا شاه هم گاهي برخي از مطبوعات سعودي اشاره اي به اين موضوع كرده اند. بحث بر سر نام خليج فارس، در اصل ميراثي است كه از جنگ سرد براي ما به يادگار مانده است. درآن زمان در بلوك غرب بود ومصر در بلوك شرق. ايران و مصر بر سر پيمان بغداد و دكترين آيزنهاور و مسائلي مثل بحران لبنان و اردن و اسرائيل، در برابر هم قرار گرفتند.
دهه 60 هم دهه پان عربيسم بود. اين گونه بود كه در اين دهه ادعاي اعراب در خصوص نام خليج فارس به طور جدي مطرح شد. پان عربيستها نه تنها راجع به نام خليج فارس بلكه راجع به خوزستان و بلوچستان هم ادعاهايي دارند. اين ها حتي نسبت به ايالت اسكندرون تركيه ادعا دارند. اين حرفها بر اساس ايدئولوژي پان عربيسم مطرح مي شود كه مدعي است از فلان جا تا فلان جا جهان عرب است و بخشهايي از جهان عرب در اختيار غير اعراب است.
ادعاي آنها نسبت به خوزستان و بلوچستان چيست؟
آنها مي گويند خوزستان براي شيخ خزعل بوده و در اصل عربستان است. بعضي از پان عربيست هاي تندرو هم مي گويند كه بلوچ ها در اصل عرب بوده اند. حتي در اين زمينه كتابي هم نوشته اند كه من در كتاب " قوميتها و قوم گرايي در ايران " به آن اشاره كرده ام.
آنها مي گويند خوزستان براي شيخ خزعل بوده و در اصل عربستان است. بعضي از پان عربيست هاي تندرو هم مي گويند كه بلوچ ها در اصل عرب بوده اند. حتي در اين زمينه كتابي هم نوشته اند كه من در كتاب " قوميتها و قوم گرايي در ايران " به آن اشاره كرده ام.
نظر شما درباره اين تحليل كه ایرانی ها به دليل مسائل قرون قدیمی ، عليه اعراب بغض و كينه تاريخي دارند، چيست؟
نه، به نظر من بغض و كينه تاريخي اي وجود ندارد. اين مسائل ريشه در اختلافات معاصر دارد. ما قبل از اينكه بحث جزاير مطرح شود، بحثي در مخالفت با اعراب نداشتيم. البته در دوره مشروطه برخي از روشنفكران ما مي گفتند كه اعراب عظمت ايران باستان را مخدوش كردند. اما اين بحث ها همگاني نبود. فقط بحثي بود كه از سوي پاره اي از روشنفكران مطرح مي شد. اعراب بر عربيت چنان تاكيد مي كنند كه اساساً فراتر از شوونيسم مي روند. آنها براي خودشان شبه جزيره عرب، درياي عرب و شط العرب دارند و يك خليج فارس را هم كه از زمان باستان وجود داشته است، مي خواهند به خليج عرب بدل كنند. اين كارها معناي خاصي دارد.
نه، به نظر من بغض و كينه تاريخي اي وجود ندارد. اين مسائل ريشه در اختلافات معاصر دارد. ما قبل از اينكه بحث جزاير مطرح شود، بحثي در مخالفت با اعراب نداشتيم. البته در دوره مشروطه برخي از روشنفكران ما مي گفتند كه اعراب عظمت ايران باستان را مخدوش كردند. اما اين بحث ها همگاني نبود. فقط بحثي بود كه از سوي پاره اي از روشنفكران مطرح مي شد. اعراب بر عربيت چنان تاكيد مي كنند كه اساساً فراتر از شوونيسم مي روند. آنها براي خودشان شبه جزيره عرب، درياي عرب و شط العرب دارند و يك خليج فارس را هم كه از زمان باستان وجود داشته است، مي خواهند به خليج عرب بدل كنند. اين كارها معناي خاصي دارد.
بله، بعضي از ايراني ها ممكن است از اعراب خوششان نيايد. بعضي از عرب ها هم اين گونه اند. احساسات ضد ايراني عرب ها از احساسات ضد عرب ايراني ها بيشتر است. شما از زائريني كه به حج و كربلا سئوال كنيد كه اعراب در آنجا با شما چه برخوردي دارند. مقصر دعواي اعراب وايرانيان در وهله نخست، خود اعرابند. زيرا از سر زياده خواهي شان هويت ايراني را منكر مي شوند و داشته هاي ايرانيان را به خودشان نسبت مي دهند. طبيعي است كه ايرانيان هم در برابر آنها واكنش نشان مي دهند. اين واكنش بي دليل نيست و نبايد آن را نشانه شوونيسم دانست. به نظر من در اختلافات ميان ايرانيان واعراب، روشنفكران عرب به مراتب بيش از روشنفكران ايراني مقصرند.
برگرفته از: http://www.asriran.com
برچسبها:
اختلافات ارضی,
ایران و عربها,
ریشه یابی
اشتراک در:
پستها (Atom)